روی ماه خداوند را ببوس
کتابی که به چاپ ۸۷ رسیده، لازمه که حتما خونده بشه، به نظر من هر کتاب پنجره ای است بسته و ما با خواندن کتاب،
پنجره را باز می کنیم و اجازه میدیم نسیم (محتوا) دانش و آگاهی به سمت ما بوزه.
در کتاب رو ی ماه خداوند را ببوس نویسنده در مسیر داستان ما را به فکر وامیدارد، که در جستجوی معنا و مفهوم زندگی باشیم.
چرا هستم؟
آیا خدا هست؟
جذابیت داستان به علت دو عنصر شک و یقین به خدا میباشد که در لفافه ای از عشق، عرفان و خودکشی پیچیده شده است.
به عقیده ی نویسنده بسیاری از جامعه شناسان در طول زندگی خود به وجود خدا شک میکنند که این به علت اهمیت بخشی و اعتقاد به جامعه است.
یونس دانشجوی علوم اجتماعی می باشد که موضوع خودکشی را برای پایان نامه ی خود برگزیده است،او درصدد است خودکشی دکتر پارسا استاد دانشگاه را تحلیل کند.
در این راه فراز و نشیب های بسیاری سر راه او قرار دارد.
در طول مسیر به علت شک در وجود خدا با همسرش سایه که فردی مذهبی است با مشکل مواجه میشود و همینطور با دوستش علیرضا بحث های فلسفی بسیاری میکند.
همینطور با دیدار مجدد دوست قدمی اش مهرداد که تازه از آمریکا برگشته راه های جدیدی در نگرش او نسبت به موضوع خودکشی گشوده میشود و همینطور در خصوص عشق و عاشقی و شک و یقینش به این موضوع می اندیشد.
شك به وجود خدا در دل هر انساني مينشيند. خيلي از عارفان معتقدند كه اين شك است كه باعث طي كردن مراحل رشد عرفاني و معنوي در زندگي انسان ميشود، رشدی که نمیتوان نقطهی توقفی برای آن قائل شد. مصطفي مستور این دغدغه را در داستان روي ماه خداوند را ببوس با توصیف لایههای شخصیت اصلی داستانش به خوبی به تصویر میکشد.
بخشی از کتاب
هستی لایه لایه است. تودرتو و پر از راز و البته پیچیده.
برای درک اون باید خوب بود. همین. پاسخ من به این سوال دشوار همینه: خوب.
من فکر می کنم هرکس در هر موقعیت می دونه که خوب ترین کاری که می تونه انجام بده چیه اما مشکل زمانی شروع می شه که انسان نخواد این خوب رو انتخاب کنه.
در چنین صورتی او راه را کمی محو کرده. اگر در موقعیت دوم هم انسان نخواد به خوب تن بده راه محوتر و تاریک تر می شه.
وقتی هزار تا انتخاب بد رو به جای هزارتا انتخاب خوب برمی گزینیم وضع این قدر آشفته و تاریک می شه که انسان حتی نمی تونه یک قدم هم جلو برداره.
شبیه قدم زدن در مه می مونه که با هر قدم که برداری راه وضوح بیشتری پیدا می کنه.
خوشبختانه هستی آنقدر سخاوت داره که دائم یک فرصت و یک شانس دیگه به شما می ده تا دوباره از صفر شروع کنید.
اما اگه شما در برابر موقعیتی “خوب” رو انتخاب کنید راه اندکی وضوح پیدا میکنه. در موقعیت بعدی احتمالاً با شرایط پیچیده تری مواجه خواهید شد که باز هم باید انتخاب کنید
این انتخاب ها مثل دالانی هزارتو همیشه در مقابل شما قرار دارن.
با هر انتخاب سرعت شما بیش تر و بیش تر میشه.
هر انتخاب درست شتاب شما رو بیش تر می کنه تا اون جا که با سرعت نور هم می تونید پیش برید.
در مقابل، هر انتخاب بد از سرعت شما کم می کنه، اون ها که دائم به انتخابهای بد دست می زنن وضع تاسف باری پیدا می کنن.
و اون قدر کند می شن تا کاملاً متوقف میشن و بعد شروع می کنن به فرو رفتن، اون قدر فرو می رن تا اینکه به کلی دفن می شن.
برای این آدم ها هم البته فرصت هست اما اون ها مجبورند مدتی رو صرف این کنن تا خودشون رو از اعماق به سطح برسونن.
زندگی مواجهه ابدی آدمهاست با این انتخابها
مهرداد انگشتانش را توی هم فرو کرده و محو علی شده است علیرضا ادامه میدهد…
خوشبختانه تشخیص خوب همیشه آسونه هر چند انجام اون به همون اندازه آسون نیست. با هر رفتار ساده و خوب، انسان یک گام پیچیده و ورزیده می شه.
چنین به نظر می رسه که این رفتارهای ساده و روشن که هر کسی به راحتی اون ها رو تشخیص می ده مثل آجرهایی هستند که درنهایت ساختمان بزرگ و پیچیده ای رو به وجود می آورند.
تنها نکته ی مهم اینه که تا رج های پایینی درست کار گذاشته نشه امکان گذاشتن رج های بالایی نیست. منظورم اینه که هرکس در هر موقعیت می دونه کاری که انجام می ده خوبه یا نه.
کسی که در انجام خوبها ورزیده بشه کم کم حتی وزن خوب ها رو هم حس میکنه یعنی از بین چند تا خوب میتونه
بهترین رو تشخیص بده کسی که فقط خوب ها رو انجام میده به تدریج به یکی از کانونهای هستی تبدیل میشه .
منظورم از کانون اینه که در هر نقطه که ایستاده میتونه هستی رو در سیطره و فرمان خودش داشته باشه.
چنین اقتداری البته مایه فخر نیست چون این کوچکترین کاریه که از چنین کسانی برمی آید. چنین کسانی می تونند بیماری رو در آن سوی دنیا شفا بدن.
منطق این روابط اینه که چنین کسانی اصولاً به بی نهایتی دسترسی دارند که برای آن بی نهایت انجام چنین کارهایی به شدت ساده است.
به هر حال همه هیچ چیز نیستند مگر مجموعهای از رفتار. وزن معنوی هرکس مجموعه وزنه رفتارهاشه. به نظر میرسه که هر انتخاب مثل خطی است که بر صفحه سفید هستی خودمون می کشیم. بسیاری از آدما که انتخاب هاشون خوب نیست در طول زندگی مجموعه ای از خط های کج و کوله و نامفهوم تولید می کنن که هیچ معنای روشنی ندارن.
اما اون ها که انتخاب هاشون درسته، رفتارهاشون خطوط متوازن و معناداری رو به وجود می آره.چیزی شبیه به یک تابلو نقاشی.
در چنین مواقعی شما ما باید به چنین بی نهایتی و چنین توانایی ایمان داشته باشید.
منظورم اینه که خداوند برای هرکس همون قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره.
یک رابطه ی دوطرفه است. خداوند بعضی ها نمیتونه حتی یک شغل ساده برای مومنش دست و پا کنه یا زکام ساده ای رو به بهبود بده چون مومن به چنین خداوندی توقعش خداوندش از این مقدار بیشتر نیست.
خداوند آن شبانی که با موسی مجادله میکرد البته با خداوند موسی و ابراهیم همسنگ نیست و خداوند ابراهیمی که از شدت ایمان در آتش می ره یا تیغ بر گلوی فرزندش می کشه البته که از خداوند آن شبان بزرگتر و قویتره اما حتی و چنین خداوندی هم در برابر خداوند علی(ع) به طرز غریبی کوچیکه.
اگه ابراهیم برای تکمیل ایمانش محتاج معجزه ی بازسازی قیامت بر زمین بود یا موسی محتاج تجلی خداوند بر طوره، علی (ع) لحظهای در توانایی و اقتدار خداوندش تردید نکرد و همواره میگفت که اگه پرده ها برچیده شوند ذرهای بر ایمان او افزوده نخواهد شد. خداوند علی (ع) بی شک بزرگترین خداوندیه که میتونه وجود داشته باشه.
ما اگه بتونیم تنها به گوشهای از دامن علی (ع)چنگ بزنیم رستگار شدهایم اما برای کسی که ایمان نداره متاسفانه خداوندی هم وجود نداره.
در بخشی دیگر می خوانیم:
ساعت نه صبح مطب “روانشناس” دکتر میرنصر، خیلی عجیب است با اینکه پارسا مریضش بوده، از مرگ او مطلع نیست!
می گویم: (چطور نمی دونید؟ حتی روزنامه ها خبرش رو منتشر کردند). توی دو تا فنجان آرکوروک فرانسوی قهوه می ریزد و می گوید: (نه من روزنامه نمی خونم به کسانی که اینجا می آیند هم می گویم روزنامه نخونند.)
یکی از فنجان ها را جلو من می گذارد: (نه فقط روزنامه بلکه معتقدم هر چیز دیگه ای که بخواد اطلاعات پراکنده و دسته بندی نشده رو یکجا به مخاطبش منتقل کنه، مضره. رادیو، تلویزیون، روزنامه و ماهواره تنها کارشون این که اگه نه بمباران اما مثل باران، اطلاعات پراکنده و اغلب بی خاصیت رو بر سر شما بریزند…. واقعا دانستن این که زنی سه قلو زاییده یا مردی دو کودکش رو توی وان حمام خفه کرده چه اهمیتی داره؟)
قهوه ام را هم می زنم و به شوخی می گویم: (بالاخره باران خبر از خشکسالی جهل که بهتره) – (موافق نیستم. باران خبر دانایی انسان را آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. دانایی پریشان از جهل بدتره چون به هرحال در ندانستن آرامشی هست که در دانستن نیست! …
(به هر حال در دنیای امروز فرار کردن از این به تعبیر شما باران اطلاعات کار ساده ای نیست)
در بخشی دیگر دوست یونس، علی به او می گوید:
نور عشق طوری بر پارسا تابیده بود، که با خط کش ها و معیارهایی که داشت اندازه نمی شد و به همین سبب قادر نبود آن را در کنار بقیه چیزها در آن کتاب دست نویس اش بچیند.
همچنان که یونس، تو نمیتوانی معنای خداوند را در کنار بقیه معناهای زندگی ات بچینی، وقتی خداوند در معصومیت کودکان مثل برف زمستانی میدرخشد، تو کجایی یونس؟
واقعاً تو کجایی؟
شاید خداوند هیچ جای دیگر هستی مثل معصومیت کودکی، خودش را این گونه آشکار نکرده باشد.
من گاهی از شدت وضوح خداوند در کودکان، پر از هراس میشوم و دلم شروع میکند به تپیدن.
دلم آن قدر بلند بلند می تپد که بهت زده میدوم تا از لای انگشتان کودکان خداوند را برگیرم.
کجایی یونس؟
صدای مرا میشنوی؟
صوتی این کتاب در کانال هدهد گویا
گردآوری: پریسا مشکین پوش