قدرت تمرکز
پدرم در سال ۱۹۲۱ و در هفده سالگی، از دانمارک به آمریکا مهاجرت کرد.او هشت کلاس درس خوانده بود و تبحر خاصی در شیرینی پزی و طراحی کیک های بزرگ داشت. او بی درنگ محیط زندگی اش را برای پیشرفت مناسب دید، در نتیجه دست به کار شد و با تلاش فراوان، زندگی خوبی برای ما فراهم کرد.اگرچه ما هرگز ثروتمند نبودیم؛ با تلاش خستگی ناپذیر پدرم، رنگ فقر را هم ندیدیم.
پدرم همیشه می گفت:« معنای تجارت آزاد این است که هر چه بیشتر تجارت کنید، آزادترید.»
نه ساله که بودم تازه با فوت و فن دوچرخه سواری آشنا شدم و اولین کارم، یعنی پخش روزنامه را شروع کردم.
از این راه، پول کافی درآوردم تا مجله ای درباره دوچرخه بخرم.آن را با اشتیاق وصف ناپذیر، از ابتدا تا انتها خواندم. در واقع مدت ها قبل از آن که آوازه ی مسابقات دوچرخه سواری اروپا به این جا برسد، من همه چیز را درباره ی شیوه های دوچرخه سواری، دوچرخه های کورسی و زین و لاستیک های باریک آنها می دانستم و احساس می کردم می توانم دوچرخه سواری بزرگ باشم.فقط یک دوچرخه ی مسابقه ای کم داشتم.
برای به دست آوردن دوچرخه، مصمم شدم. در واقع این مهم ترین هدفم در زندگی بود و من آن را با تمام روح و جسم و ذهن و قلبم می خواستم.
آنچه در ذهن خود داشتم، تصویر یک دوچرخه ی آرمانی ساخت انگلستان بود. عکس این دوچرخه را از مجله بریدم و کنار تخت خوابم نصب کردم. شب ها با این رؤیا به خواب می رفتم که چگونه هفتصد کیلومتر را در هفته رکاب خواهم زد تا آمادگی لازم را برای شرکت در مسابقات بزرگ شیکاگو تا میلواکی به دست آورم. می توانستم آن دوچرخه را ببینم و احساسش کنم.
من آن را باور کرده بودم. قدرت تمرکز یافته ی ذهن، یکی از قدرتمند ترین نیروهای جهان هستی است.
اما وقتی نزد پدرم رفتم و خواسته ام را مطرح کردم، او متوجه تمایل و اشتیاق من نشد و به من قول داد وقتی داد وقتی بیست و یک سالم شد، دوچرخه را برایم بخرد. به او گفتم:« بیست و یک سال! تا آن وقت من دیگر پیر شده ام! شما درک نمی کنید.
من دوچرخه را برای بیست و یک سالگی ام نمی خواهم، الان آن را می خواهم!»
( بچه ها فقط به ارضای آنی نیازهایشان اعتقاد دارند!)
آن قدر اصرار و التماس کردم تا او سرانجام به شانزده سالگی رضایت داد. مشخص بود که از این پایین تر نخواهد آمد.
این جا بود که جمله ی مورد علاقه ی پدرم را درباره ی سیستم تجارت آزاد پیش کشیدم و گفتم:« اگر پول دوچرخه را خودم در بیاورم، اجازه ی خریدنش را به من می دهید؟»
مطمئن بودم که پدرم حتی تصورش را هم نمی کرد که پسر بچه ای نه ساله، بتواند مبلغ قابل توجه ۱۷۵ دلار که تقریبا معادل ۱۰۷۵ دلار امروز است، تهیه کند. بنابراین وقتی دید چیزی را از دست نمی دهد، به من جواب مثبت داد.
اما من آن دوچرخه را آن چنان بی تابانه می خواستم که وقتی پدرم رضایت داد، کار را تمام شده تلقی کردم. در واقع همان لحظه، در ذهن خود، آن دوچرخه را تصاحب کردم.
بسیار مهم است که به توانایی خود برای به دست آوردن تمایل قلبی تان، ایمان و اعتقاد کامل داشته باشید. من حتی شستن و برق انداختن هفتگی دوچرخه را در ذهنم به تصویر می کشیدم.
تقریبا می توانستم لمسش کنم. قوای ذهنی خود را درگیر کرده بودم. در ذهن و مغز پیچیده ی آدمی ، زمانی توانایی ها آشکار می شوند که چیزی را با تمام وجودمان بخواهیم. آن ها راه تحقق آرزو ها را به ما نشان می دهند. قدرت ذهنی من، این امکان را برایم فراهم ساخت تا با یک آگهی استخدام بازاریاب برای فروش کارت های کریسمس روبه رو شدم و ذهنم بی درنگ این باور را در من به وجود آورد که
«تو می توانی این کارت ها را بفروشی».
پیش مادرم رفتم. او در فروشندگی، ماهر و توانا بود. همیشه لبخند ملیح بر چهره داشت و به آدم ها خالصانه عشق می ورزید. در ضمن در قصه گویی هم نظیر نداشت. از او پرسیدم که می توانم کارت ها را بفروشم و او گفت:« معلومه که می توانی بفروشی. خودم یادت می دهم.
چهره ات باید همیشه خندان باشد؛ نباید ناامید بشوی؛ باید به خیلی ها پیشنهاد کنی؛
اما مهم تر از همه این است که مردم را در مقابل عمل انجام شده قرار بدهی و بپرسی: دوست دارید یک بسته کارت کریسمس بخرید یا دو بسته؟!»
کارم را شروع کردم. ابتدا به سراغ همسایه ها رفتم. در زمستان زودرس ۱۹۵۷، در حالی برفی سنگین زمین را سفید پوش کرده بود، با پالتوی آبی رنگ، دستکش های پشمی بچگانه و صورت سرخ سرما زده، تلاش بی وقفه ی خانه به خانه ام را ادامه دادم. وقتی زنگ خانه ای را می زدم و در را باز می کردند، با دستکشم بینی ام را پاک می کردم و می گفتم:« شما کارت تبریک کریسمس نمی خواهید؟»
مگر می شد به یک پسر بچه کوچولو ی بانمک که آب از دماغش سرازیر شده است، جواب منفی داد؟
اغلب می گفتند:« بیا تو، مرد جوان! بیرون خیل سرده.»
با داخل شدن به خانه شان دیگر تردید نداشتم که حتما موفق به فروش خواهم شد.
به همه توضیح می دادم که برای خریدن دوچرخه این کار را می کنم و بعد می پرسیدم:« خانم شاو! یک بسته بدهم خدمتتان یا دو بسته؟!»
من فروشنده ای فوق العاده بودم. اما مهم این بود که هدفم را انجام این کار می دانستم. قصدم این نبود که ۳۷۶ جعبه ی کارت کریسمس بفروشم یا به عنوان بهترین فروشنده ی کارت های کریسمس در گروه سنی نه ساله ها شناخته شوم. از جستجوی خانه به خانه برای یافتن مشتری در آن سرما لذت نمی بردم. هیچ کدام از آن کارها را دوست نداشتم، من فقط دنبال دوچرخه ام بودم و سرانجام هم به دستش آوردم.
از این تجربه درس های بسیاری آموختم.
آموختم که برای به دست آوردن خواسته ام باید سخت بکوشم.
یاد گرفتم که چگونه باید با پول سروکار داشته باشم و هنگامی که پدر، نیمی از درآمدم را برای دانشگاهم پس انداز کرد به اهمیت پس انداز هم پی بردم.
اما مهم تر از همه این بود که آموختم اگر چیزی را واقعا بخواهم و انرژی ام را رویش متمرکز کنم، می توانم از قدرت های خارق العاده ی ذهنم بهره بگیرم.
این قدرت ها راه را به من نشان می دادند و به من می آموختند که چه باید بکنم تا دقیقا به خواسته هایم دست یابم.
اگر بدانیم که چه می خواهیم، آدم ها، پول، زمان و همه ی منابع دیگر، ما را به سمت صحیح سوق خواهند داد.
نویسنده:
مارک ویکتور هانسن
اگر به بخش داستانک علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.