داستانک چهار زن
“غالب انسانها از هنگام تولد، به همان سهولتی که یک کتاب در اسباب کشی گم میشود،
روح خود را گم میکنند.”
کریستین
بازرگان ثروتمندی چهار همسر داشت. او به زن چهارمی بیشتر از بقیه محبت داشت و او را در لباسهای پر زرق و برق و گران قیمتش میستود و رفتاری دوستانه با او داشت.
دائم مراقبش بود و چیزی به او نمیداد، مگر بهترینها را. به زن سوم نیز بسیار علاقهمند بود. به او میبالید و همیشه میخواست آن زن را به دوستانش نشان بدهد و فخر بفروشد. با این حال بازرگان همواره بیم داشت مبادا این زن با مرد دیگری فرار کند. بازرگان به زن دوم هم علاقه داشت چرا که از شخصیتی عالی برخوردار بود. همیشه صبور بود و در واقع نقطهی اتکا و باعث اعتماد به نفس بازرگان بود. هر وقت بازرگان با مشکلی روبه رو میشد، به این زن رجوع میکرد و او هم همیشه به یاری شوهرش میشتافت و مشکلاتش را حل میکرد.
اولین زن بازرگان شریکی وفادار و در نگه داری ثروت و معاملات او سهم به سزایی داشت و در عین حال به کارهای خانه نیز میرسید. با این وجود، بازرگان زن اولش را دوست نداشت.اگر چه آن زن عمیقا به بازرگان عشق میورزید، بازرگان به او توجه خاصی نشان نمیداد.
روزی بازرگان بیمار شد و مدتی بعد فهمید چیزی به اخر زندگی اش نمانده و به زودی خواهد مرد.
او به زندگی تجملی خود میاندیشیدو با خود میگفت:
“اکنون من چهار زن دارم ولی وقتی بمیرم تنها خواهم شد…
و چقدر هم تنها خواهم شد…”
با این احوال به همسر چهارمش گفت: “من تو را خیلی دوست دارم بهترین لباس ها برایت خریدم و بیشترین توجهم را نثارت کردم. اکنون که من در حال مرگ هستم آیا مرا همراهی میکنی؟ “زن پاسخ داد: “به هیچ عنوان.” و بدون هیچ حرفی از او دور شد. این پاسخ مانند خنجری برنده بر قلب بازرگان فرود آمد.
روز بعد بازرگان غمگین به زن سوم خود گفت: “در تمام زندگی به تو خیلی علاقه داشته ام. حال در بستر مرگ هستم، آیا تو در این لحظات آخر مونس و همدم من می شوی؟” زن سوم جواب داد: “نه، میخواهم از زندگی لذت ببرم تصمیم دارم پس از مرگ تو دوباره ازدواج کنم.”
دل بازرگان شکست و شدیداً غمگین شد.
بعد به همسر دوم خود رجوع کرد: “همیشه برای کمک به سوی تو آمدهام و تو نیز همواره به من یاری رساندهای. اکنون دوباره به یاری تو نیاز دارم. آیا هنگام مرگ در کنارم خواهی بود؟” زن دوم پاسخ داد: “متأسفم این بار نمیتوانم به تو کمک کنم. در بهترین حالت فقط میتوانم بگویم تو را دفن کنند.”
این پاسخ مانند آذرخشی بر سر بازرگان فرود آمد و او را از پا انداخت. بعد صدایی شنید: “من با تو خواهم آمد و با تو همراه خواهم شد و برایم مهم نیست به کجا میروی.”
بازرگان به بالا نگریست و زن اول خود را دید. او بسیار لاغر و نحیف و تقریبا شبیه کسانی شده بود که از سوء تغذیه رنج میبرند. بازرگان با اندوهی عمیق گفت: “وقتی که توان و قدرت داشتم، باید بیشتر به تو توجه میکردم.”
نتیجه: در واقع همگی ما در زندگی خود چهار زن داریم:
۱- چهارمین زن، بدن ماست. مهم نیست که باید چه مدت و به چه میزان برای خوب جلوه کردن آن تلاش کنیم. وقتی از دنیا برویم، این جسم ما را ترک خواهد کرد.
۲- سومین زن، داراییها، مقام اجتماعی و ثروت ماست که هنگام مرگ به دیگران خواهد رسید.
۳- دومین زن، خانواده و دوستان ما هستند. این که در زمان حیاتمان چقدر با ما صمیمی بودند اهمیتی ندارد. بیشترین کاری که میتوانند برای ما بکنند، این است که هنگام دفن کنار گورمان بایستند.
۴- و اولین زن، روح و روان ماست، که در گذر عمر و در مسیر کسب مادیات، ثروت و لذات او را نادیده میگیریم.
حال تصور کنید در واقع چه چیزی ما را در هر جایی همراهی خواهد کرد؟
شاید بهتر باشد به جای اینکه هنگام خفتن بر بستر مرگ با غمزدگی منتظرش باشیم، از همین حالا به تربیت، پرورش و تقویت آن توجه بیشتری کنیم.
کتاب: دو قدم تا لبخند
گردآوری، ترجمه و نگارش: حسن آدینه زاده، زهرا حسینیان، سلماز بهگام
اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.