دختر زیبا و خواستگار پیر

 در داستان پندآموز, داستانک

«من بیش از هر چیز، اعتقاد دارم که انچه سرنوشت ما را تعیین می‌کند،

شرایط زندگی‌مان نیست بلکه تصمیم‌های ماست.»

“آنتونی رابینز”

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می‌کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می‌داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی‌ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی‌تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله را کرد.

او گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می‌بخشد و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاهبردار برای اینکه حُسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلاً یک کاری می‌کنیم، من یک سنگریزه ی سفید و یک سنگریزه ی سیاه در کیسه‌ای خالی می‌اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد.

اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می‌شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می‌شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.

این گفت‌وگو در جلوی خانه ی کشاورز انجام شد و زمین آنجا پُر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت.

ولی چیزی نگفت!

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

💡 تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می‌کردید؟

💡 چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می‌بینید که سه امکان وجود دارد:

۱- دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

۲- هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

٣- یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحاً جنبی نامیده می‌شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می‌کردید؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:

دست خود را به داخل كيسه بُرد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.

در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نيست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است در بیاوریم معلوم می‌شود سنگریزه ای که از دست من افتاد، چه رنگی بوده است.

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که ۱۰۰ درصد به نفع آنها بود.

همیشه به یاد داشته باشید اگر به مسائل و مشکلات پیچیده از زاویه‌ی دیگر نگاه کنید می‌توانید حداقل یک راه حل برای آنها پیدا نمایید؛ امیدوارم زندگی شما همیشه سرشار از افکار و ایده‌های مثبت و تصمیم‌های عاقلانه باشد.

 

کتاب: حالا که به لبخند رسیدیم
نویسنده: حسن آدینه زاده

 


اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt