حکایت پرتقال ها
در یک باغ بزرگ پرتقال، روی یکی از درختان غول پیکر، به جز صدها پرتقال دیگری که روی آن درخت زندگی میکردند، هفت پرتقال روی یک شاخه نزدیک به هم قرار داشتند.
آن هفت پرتقال همیشه با هم در حال جر و بحث بودند و هر یک ادعا میکرد که خونی است.
آنها عقیده داشتند که روی این درخت فقط یک پرتقال خونی قرار دارد که آن پرتقال پادشاه این درخت است.
هر یک از آنها میگفت که حتماً آن پرتقال من هستم. ولی وقتی هم این را بگویند که معلوم نمیشود کدام پرتقال پادشاه است.
پس تصمیم گرفتندکه مسابقه بگذارند.
مسابقه رویاپردازی؛ هر کس بهترین رویا را در تخیل خود بسازد معلوم میشود که پادشاه است.
چون فقط پادشاه بهترین تخیل را دارد و وقت مسابقه تا زمانی است که یک نفر رویایش را ساخته باشد. پس شروع کردند رفتن به عالم رویا.
پس از ساعتها فکر کردن، یکی گفت من آمادهام. دومی، سومی، چهارمی، پنجمی، ششمی، هفتمی هم همینطور.
اولی گفت:
« من خود را در یخچال قصری میبینم که ملکه، پرتقال میخواهد و یکی از خدمتکارانش دستتش را دراز میکند و مرا از بین هزاران هزار پرتقالی که در آن یخچال بزرگ است، برمیدارد و با دقت تمام میشوید و به نزد ملکه میبرد. ملکه وقتی که پوست مرا میکند و میبیند خونی هستم، بسیار خوشحال میشوم و او مرابا لذت تمام میخورد.»
دومی گفت:
«هه … هه! اینکه چیزی نیست. من در عالم رویایم که روزی به واقعیت تبدیل میشود به این فکر میکنم که ملکه وقتی جثه گرد و نارنجی زیبای مرا میبیند و مرا بو می کند، از این چهرهدلبند من بیهوش میشودو وری زمین میافتد. وقتی هم بیدار می شود مرا برای همیشه در شیشهای از جنس بلور در بهترین نقطه اتاقش نگهداری می کندی.»
سومی گفت:
« هه … هه! به این میگویی رویا؟ حالا به رویای من گوش کن تا خودت بیهوش شوی. من خود را در دهان ملکه مببینم که از طعم شیرین من دلش نمیآید مرا قورت دهد.»
چهارمی شروع کرد به خندیدن با صدای بلند گفت:
« واقعاً تو که اینقدر ادعا داشتی، رویایت این بود؟ حالا به من گوش کن. من خود را در آزمایشگاهی باشکوه و با امکانات بینهایت میبینم که دانشمندی صاحب این آزمایشگاه بزرگ است. از من خوشش میآید و برای من دو بال مصنوعی میسازد و به پوست من میچسباند که هیچوقت هم از من جدا نمی شود و من برای همیشه به پرتقالی پرنده تبدیل میشوم.»
پنجمی شروع کرد به مسخره کردن و گفت:
« امیدوارم وقتی رویایت به حقیقت پیوست، یک نفر بیاید و پوست تو را بکند و تو را بخورد که در این حالت دیگر بالی نداری. ولی گوش کن به رویای من تا یاد بگیری. من خود را در نمایشگاه بزرگی میبینم که دانشمندان و افراد مهم از همه جای دنیا میآیند تا مرا ببینند.»
ششمی گفت:
« ما را گرفتهای! آخر چه کسی پرتقال را در نمایشگاه میگذارد؟ به من گوش کن تا تو هم یار بگیری. من خود را در تماشاخانهای میبینم که شعبدهباز به صحنه میآید و میگویدامروز میخواهم بهترین کارم را اجرا کنم و وقتی همه منتظرند تا ببینند چه میشود، شعبهباز مرا ظاهر میکند و با احترام مرا به یکی از تماشاچیان میدهد و او هم مرا برای همیشه در الماس نگهداری میکند.»
هفتمین پرتقال گفت:
«من یکی از نعمات خدای مهربانم. خدا مرا آفریده است که بندگانش مرا بخورند و او را شکر کنند. خدا مرا نیافریده اسن که کسی از دیدن یا بو کردن من بیهوش شود. فرقی نمی کند که در یخچال فقیری باشم یا در یخچال ملکه و مرا آنقدر شیرین نیافریده که کسی دلش نیاید مرا قورت دهد. خدا اگر خودش میخواست به من بال میداد. بال نداده چون اگر کسی میخواست مرا بخورد من پرواز میکردم که در این حالت آسمان پر از پرتقالهای پرنده میشد و هیپچکس نمیتوانست پرتقال بخورد.
او مرا میوه ای آفریده که پس از مدتی اگر مرا نخورند خراب میشوم و کسی نمیتواند مرا در نمایشگاه نگه دارد. پرتقال را کسی جز خدای مهربان نمیتواند خلق کند، شعبدهبازی فقط یک حقه است برای سرگرمی تماشاچیان و هر کسی که خواست مرا میخورد و این دست خودم نیست.»
در همان لحظه فرشتهای کوچک ظاهر شد و به پرتقال هفتمی گفت:
« آفرین بر تو که بهترین رویا را داشتی! من از طرف خدا آمدهام که بگویم از این پس، تو پادشاه این درخت بزرگ هستی.»