استاد خوشبختی چیست؟
خوب فکر کن!!!
کشاورزی عادت داشت کنار چشمه ای برود و در آنجا از بابت فقری که گرفتارش بود، به تلخی بنالد.
مگر فقر میگذاشت او بتواند خوشبخت باشد؟
یک روز صبح، یکی از قطره های اشکش در چشمه افتاد و غولی را که در آن بود، تحت تاثیر قرار داد.
غول برخاست و گفت: غم تو مرا هم غمگین کرد. ببین چه چیزی مایه خوشبختی تو است، من آن چیز را به تو میدهم.
کشاورز از قصر، آبگیرهای پر از ماهی، طلا و سنگ های گرانبها، لباس های زیبا و… سخن گفت.
سرانجام افزود: یقین دارم من با همه اینها کاملا خوشبخت خواهم بود!
غول گفت: خوب فکر بکن. تا چیزی نگفته ای فرصت داری. آرزویت را خوب بیان کن، زیرا وقتی من بروم دیگر نمیتوانی خواسته ات را تغییر بدهی.
بلافاصله کشاورز زیورآلات، الماس و زمین های زیاد و آسیابی پر از گندم های آرد شده را افزود تا مطمئن باشد دیگر گرسنه نمی ماند.
خوب فکر کن! مطمئنی چیزی را فراموش نکرده ای؟ من دیگر باید بروم.
اما کشاورز هیچ چیز دیگرینخواست… جز زمین های بیشتر، هزار برابر بیشتر از زمین های شاه.
غول چشمه گفت: هر آنچه خواستی برایت آماده میشود!
و بلافاصله ناپدید شد و کشاورز خود را در قصری که خواسته بود، در میان طلا و زمین های حاصلخیزش یافت.
اما او فراموش کرده بود همسر، فرزندان و دوستان و آشنایان را هم بخواهد.
او تنها ناامید و تیره بخت در قصر باشکوهش گرفتار شد.
گردآوری: حمیرا دماوندی