حکایت جنگل ما

  مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کرد. رئیسش که یک شیر بود، از اینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود.بنابراین بدین منظور [...]

غیبت: فرشته یا شیطان؟

  گاهی اوقات یک جمله را ناخودآگاه به زبان می‌آوریم. با حالتی نیمه حق به جانب و نیمه خجالتی معترف می‌شویم: «خب عزیزم اینجا دورهمی داریم غیبت می‌کنیم، چه اشکالی داره؟» در سر میزهای شام و مجالس [...]

هر اتفاقی ‌می‌افتد به نفع ماست!

پادشاه و وزیر در کشوری پادشاهی زندگی می‌کرد که خیلی مغرور، ولی عاقل بود. روزی برای پادشاه یک انگشتر به عنوان هدیه آوردند، ولی روی نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود. شاه پرسید:« این چرا [...]

اژدها و دختر

  یکی بود یکی نبود، در جایی دور پیرمرد فقیری با زن و دخترش زندگی می کرد. دخترش در زیبایی همتا نداشت و در مهربانی هم شهره عام و خاص بود. پیرمرد هر روز به کوه می رفت و مقداری خار می کند و به [...]

مشکل همرنگ جماعت نبودن

«اریک اسکیمو» بخاطر کمک در اکتشافات قطبی دعوت می شود تا بازدید کوتاهی از شهر نیویورک داشته باشد. اسکیمو از دیدن مناظر شگفت انگیز و شنیدن سر و صدای وحشتناک شهر حیرت می کند و موقعی که به روستای خود [...]

مرد حکیم و گربه ی دزد

حکیمی در عبادتگاهش گربه ای داشت که بسیار دوستش می داشت. گربه چنان عزیز بود که حتی هنگام عبادت حکیم کنار او و روی جا نمازش می آمد. گربه به راحتی در عبادتگاه می گشت و همه او را می شناختند. حتی به [...]

مروارید گرانبها

میگویند شبی مرد فرزانه ای در ساحل اقیانوس قدم میزد که به روستای کوچک ماهیگیران رسید. او آواز خوانان از روستا گذشت و در حالی که از روستا دور میشد، مردی را دیدکه پشت سرش می دود. «خواهش میکنم، خواهش [...]

page 1 of 3