دل نوشته

داخل دادگاه پر از آدم بود، آدمهای جورواجور، همه از جلوی آدم رد می شدند، با دستبند به همراه پلیس، با صورت زخمی، با گریه، با جیغ و داد و فریاد، بلبشوی غریبی بود. بین همه آنها دخترکی با مادرش

  خزان زندگی من با یک خرافات شروع شد. من سفید برفی‌ای بودم که سرنوشتم با آینه‌ها گره‌ خورده بود. ده سال بیشتر نداشتم که جمله “اگه آینه بشکنه هفت سال بدبختی میاره” را از مادربزرگ و مادرم شنیدم. الان

زندگی، فهم نفهمیدن هاست مادر بزرگم عشقی از جنس گل‌وگیاه داشت؛ با تولد جوانه‌ای می‌شکفت و با عطررازقی کوچکی، دوباره عروس زیبایی می شد. کاش این رسم عاشقی را از او به ارث برده باشم. قدیم‌ها بیشتر خانه‌ها حیاط‌‌‌‌ داشت؛

وقتی خبر سوختگی جعفر آقا را از زبان مادر بزرگم شنیدم نمی توانستم باور کنم، با اینکه سیزده سال بیشتر نداشتم، چهره جعفر آقا و شخصیتش برایم خیلی جالب و عجیب بود. صدای دورگه گرفته و خش دارش هنوز در

  همان طور که گفته بودم خانه ما در امیر آباد بود.کوچه امین، یک آپارتمان شش طبقه ای که ما در طبقه دوم آن زندگی می کردیم و مادر بزرگ پدری ام که ما او را شابی (_شاه بی بی_

از زمانیکه به خاطر دارم؛ زندگی‌ام با کتاب، فیلم و موسیقی آمیخته بود … قصه‌هایی که برایم تعریف می‌شد؛ مرا می‌برد به دنیای آلیس، ماهی سیاه کوچولو ، رستم و سهراب، پریای خط خطی… و من سوار اسب خیالاتم تا

وقتی به دنیا اومدم اسم نداشتم! مامانم فکر می کرد من پسر میشم و فقط به اسم پسر فکر کرده بود، چون عاشق نیما و اشعارش بود می خواست اسم منو بذاره نیما ولی حالا دختری به دنیا اومده بود