حکیمی در عبادتگاهش گربه ای داشت که بسیار دوستش می داشت. گربه چنان عزیز بود که حتی هنگام عبادت حکیم کنار او و روی جا نمازش می آمد. گربه به راحتی در عبادتگاه می گشت و همه او را می
میگویند شبی مرد فرزانه ای در ساحل اقیانوس قدم میزد که به روستای کوچک ماهیگیران رسید. او آواز خوانان از روستا گذشت و در حالی که از روستا دور میشد، مردی را دیدکه پشت سرش می دود. «خواهش میکنم، خواهش
خوب فکر کن!!! کشاورزی عادت داشت کنار چشمه ای برود و در آنجا از بابت فقری که گرفتارش بود، به تلخی بنالد. مگر فقر میگذاشت او بتواند خوشبخت باشد؟ یک روز صبح، یکی از قطره های اشکش در چشمه افتاد