داستان فلسفی

«گرانبها ترین کالای این دنیا چیست؟» کاروان بازرگان بزرگ، عبدالرحمان، پس از سفری پر سود و پر منفعت در بیابان اردو زد. بیابانگرد ها که بر پشت شترهای لاغر مردنیشان نشسته بودند، آمدند و خود را مهمان اردوی عبدالرحمان کردند.

خاطرات گذشته در گلویم گیر کرده بود و داشت خفه ام میکرد. تمامی دوران کودکی ام همچون نوار فیلم پیش چشمم ظاهر شد. فهمیدم وقتش شده که راهی شوم. نگاهم را به سوی سوفیوس گرداندم و انگار که خواسته ام

  وقتی تزه توانست به کمک ریسمان آریان از هزار توی مشهور بیرون بیاید، مینوس شاه فهمید جز با همراهی دِدال، سازنده نابغه اش، ممکن نبوده این اتفاق بیفتد. با خود گفت:« بی گمان این حیله گر مکار طرح خارج

در گذشته های بسیار دور، آدم ها جز خدایان بودند و قدرتی خدایی داشتند. اما به قدری از این نیروی خود استفاده نادرست کردند. که برهما، بزرگ خدایان، تصمیم گرفت این قدرت آسمانی را از آنها پس بگیرد. پس

سوفیوس روز به تمامی پرسش ها با صبر و حوصله جواب می‌داد. اما به این نیز قانع نبود. اوضاع زندگی روزمره ما آدم‌ها موضوع مناسبی برای آموزش های او بود. وقتی غذا خیلی حسابی نبود، این داستان را با لبخندی

روزی بعضی از شاگردان تصمیم گرفتند مرا امتحان کنند. همین طوری که آدم وارد مدرسه حکیمی بزرگ نمیشود! اما سوفیوس باز هم حکایتی تعریف کرد: وقتی امپراتور چین برای برقراری صلح و آرامش عازم سرزمین های شمالی شد، تصمیم گرفت

گاهی آثاری از جنگی که در دوردست در جریان بود، در این جزایر آرام نیز مشاهده می شد. بعضی از شاگرد ها از استادمان می‌پرسیدند چه باید کرد و چه نباید کرد. سوفیوس، با کمال تعجب، پاسخ می داد: «نمی‌دانم»

یکی از شاگردان پرسید:« استاد، راز تندرستی چیست؟» سوفیوس پاسخ داد:« رازی در کار نیست، دارویی معجزه گر نیز ندارد. اما بگذارید این حکایت را برایتان بگوییم…» کشاورزی بود که با چند راس گاوی که داشت در تکه زمینش خوب

روزی اسب آبی داشت از مرداب می گذشت که یکی از چشم هایش کنده شدو ته آب افتاد. اسب آبی اینجا و آنجا به جستجوی چشمش پرداخت. هی دور خودش چرخید، راست و چپ، عقب و جلو را گشت، اما

چوپانی بود به نام گیگس که روی جسدی انگشتر اسرار آمیزی یافت. روزی او به همراه بقیع چوپان ها نزد شاه فرا خوانده شد. او همانطور که نشسته بود، با انگشترش بازی میکرد و در این اثنا جای نگین انگشتر