داستان هایی درباره عشق
نجات عشق
“عشق از ژرفای خوبش آگاه نمیشود جز در لحظه جدایی.”
جبران خلیل جبران
جزیره ای بود که تمام احساسات در آن زندگی میکردند. شادی، غم، دانش و همه عواطف دیگر به علاوه عشق.
روزی به همۀ آنها اعلام شد که جزیره در حال فرو رفتن به اعماق دریاست. همگی به جز عشق برای خود قایقی ساختند و برای ترک جزیره آماده شدند.
عشق تنها احساسی بود که در جزیره ماند عشق میخواست تا آخرین لحظاتی که امکان زندگی کردن وجود دارد، صبر کند و بماند.
وقتی چیزی به غرق شدن کامل جزیره نمانده بود. عشق تصمیم گرفت از بقیه کمک بگیرد. ثروت، با قایقی بزرگ و پُر تجمل از جلوی عشق عبور کرد. عشق گفت: “ثروت میتوانی مرا نیز با خودت ببری؟” ثروت جواب داد: “نه نميتوانم، قایق من پر از طلا و نقره است و جایی برای تو وجود ندارد.”
عشق از تکبر که داشت با قایقی بسیار زیبا گذر میکرد. درخواست کمک کرد. تکبر گفت: “نمیتوانم کمکت کنم، تو خیس و مرطوب شده ای و امکان دارد قایق قشنگم را خراب کنی.
” سپس غم به نزدیکی عشق رسید. عشق از او پرسید: “غم، آیا اجازه می دهی با تو همراه شوم؟”
غم گفت: “آه… عشق، من آن قدر ناراحتم که دوست دارم تنها باشم.” شادی نیز از کنار عشق گذشت. اما آن قدر شادمان بود که حتی وقتی عشق او را صدا زد، نشنید. ناگهان عشق صدایی شنید:
“عشق بیا، من تو را با خود میبرم. “صدایی کهن و بزرگوار بود.
عشق آن قدر خوشحال و مسرور بود که حتی فراموش کرده بود وقتی بزرگواران عبور میکنند، از آنها یاری بخواهد. وقتی آنها به خشکی رسیدند، آن بزرگوار به راه خود رفت.
عشق با درک این که چقدر به او مدیون است از دانش که بزرگی دیگر بود پرسید: « چه کسی به من کمک کرد؟” دانش جواب داد: “زمان.” عشق سؤال کرد: “زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش خندید و با خردمندی پاسخ داد: “زیرا تنها زمان قادر است درک کند که عشق چقدر ارزشمند است.”
روز مادر
“رفتارها مسری هستند…
آیا رفتار شما ارزش سرایت دارد؟”
مردی در مقابل مغازه ی گل فروشی متوقف شد تا به خاطر فرستادن دسته گلی برای مادرش که دویست مایل دورتر از او زندگی میکرد، سفارش دهد.
همان طور که از اتومبیلش بیرون میآمد، متوجه دخترکی جوان شد که کنار خیابان نشسته بود و گریه میکرد. از او پرسید چرا گریه میکند؟
دخترک گفت: “میخواهم گل سرخی برای مادرم بخرم، اما پول کمی دارم و نمیتوانم
آن را بخرم.”
مرد خندید و گفت: “همراه من بیا، من برای تو یک گل رز میخرم.”
مرد برای دختر جوان گل خرید و دستهای گل هم برای مادر خودش سفارش داد. همان طور که از مغازه بیرون میآمدند، مرد به دختر پیشنهاد کرد که او را به خانه برساند.
دختر گفت: «بله، لطفاً. شما می توانید مرا پیش مادرم ببرید.» و مرد را به سمت قبرستان هدایت کرد. او گل سرخ خود را بر روی قبری تازه گذاشت.
مرد به مغازه ی گل فروشی برگشت و سفارش ارسال گلها را لغو کرد و دسته ی گل را برداشت و دویست مایل رانندگی کرد تا به دیدن مادرش برود.
گل سرخی در درون
“در اعماق روح خود جست وجو کنید،
شگفتیهای حیرت انگیزی در آن نهفته است.”
نورمن وینسنت پیل
مردی گل سرخی کاشت و از سر وظیفه و وفاداری او را تا زمانی که غنچه کند آب داد. او میفهمید که غنچه به زودی شکوفا خواهد شد، اما وقتی خارهایی روی ساقهی گل دید، فکر کرد چه طور هر گل زیبایی که از زمین میروید، میتواند این همه خار تیز را با خود حمل کند؟
از آن به بعد چون غمگین شده بود در آب دادن به گل کوتاهی کرد و گل درست قبل از این که شکوفا بشود، پژمرد و پرپر شد.
این کاری است که بیشتر مردم میکنند. در میان هر روحی گل سرخی نهفته است. در زمان تولد روحی خدایی در ما دمیده میشود و در میان خارهای خطاهایمان رشد میکند. بیشتر ما آدمیان به خود نگاه میکنیم و تنها خارها، یعنی عیوب خودمان را میبینیم و ناامید میشویم، فکر میکنیم انجام هیچ کار خوبی از ما ساخته نیست.
در پرورش آن روح خدایی کوتاهی میکنیم و در نهایت باعث مرگ آن روح میشويم. ما هرگز توانمندیهایمان را تشخیص نمیدهیم.
برخی افراد گل سرخ درون خود را نمیبینند. به بعضی دیگر هم باید گل درونشان را نشان داد. یکی از بزرگترین هدایایی که شخص میتواند داشته باشد، این است که بتواند خارهای دیگران را نادیده بگیرد و گل سرخ درون آنها را بیابد.
این یکی از خصوصیات عشق است… نگاه كردن به دیگران و شناخت خطاهای حقیقیشان و پذیرش آنها در زندگی خود. و همه ی اینها در کنار این که اصالت روح آنها را باز میشناسید امکان پذیر است.
به دیگران یاری برسانید تا بفهمند قادرند بر خطاهایشان غلبه کنند. اگر به آنها گل سرخ درونشان را نشان دهید بر خارهای شان غلبه خواهند کرد.
تنها آن وقت است که مدام شکوفا میشوند و غنچه میدهند.
جعبه ای برای عشق
“عشق مردم را درمان میکند، هم کسانی که آن را هدیه میدهند و هم کسانی که آن را هدیه میگیرند. “
دکتر کارل منینجر
این داستان به سالها قبل بر میگردد. پدری دختر سه سالهاش را به خاطر هدر دادن یک حلقه کادوی طلا تنبیه کرد. آن زمان پول به سختی به دست میآمد.
وقتی دختر بچه سعی کرد تا جعبهای را برای گذاشتن در زیر درخت کریسمس تزئین کند، پدرش از کوره در رفت. با این وجود، دختر صبح روز بعد هدیهی خود را به پدرش تقدیم کرد و گفت:
«این برای شماست، پدر.»
پدر به خاطر برخورد و قضاوت زود هنگامش شرمنده شده بود، اما وقتی دید جعبه هالی است، دوباره عصبانی شد. سر دخترش فریاد کشید و گفت:
“نمیدانی وقتی به کسی جعبهای هدیه میدهی باید داخل آن چیزی باشد؟”
دختر کوچک سرش را بالا گرفت و اشک ریزان گفت: “بابا این جعبه اصلا خالی نیست. من یک عالمه بوسه در آن گذاشته ام. همه آنها مال شماست.”
پدر در هم شکسته شد. دستانش را دور دخترش حلقه و از او طلب بخشایش کرد. مدت کمی پس از آن دخترک در تصادفی از دنیا رفت.
گفته میشود پدرش سالهای زیادی آن جعبه طلایی را کنار تخت خود نگه میداشت و هر وقت از زندگی ناامید میشد، آن جعبه را باز میکرد و بوسه های خیالی دخترش را که با عشق در آن نهاده بود، بر صورت خود احساس میکرد.
در شکل واقعی به هر کدام از ما. به عنوان یک انسان، جعبهای با پوشش طلا داده شده است که حاوی عشقی بی قید و شرط و بوسه است. عشقی که از جانب فرزندان، خانواده، دوستان و خداست. هیچ دارایی و تعلق دیگری ارزشمندتر از این وجود ندارد. به شرطی که کسی بتواند آن را نگاه دارد.
کتاب: دو قدم تا لبخند
گردآوری، ترجمه و نگارش: حسن آدینه زاده، زهرا حسینیان، سلماز بهگام
اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.