بادکنک های مهاجر
نویسنده: فهیم عطار
_مصطفی؟
یادت هست چند سال پیش با هم رفتیم جشنوارهی فیلم کوتاه؟
همان شبی که آسمان ابری بود اما هر چه زور زد یک قطره باران هم نبارید.
یادت هست یک فیلم کوتاه هشت دقیقهای پخش کردند محصول کشور لهستان.
سر تا ته فیلم پیرمرد لهیدهای بود با کت پشمی که بادکنک میفروخت. اسمش الکا بود. یک طوری هم فیلم را درست کرده بودند که همه چیز سیاه و سفید بود الا بادکنکها که قرمز بودند.
الکا هر کاری که کرد مشتری برای بادکنکهایش پیدا نشد، هفت دقیقهی فیلم با همین تلاش مذبوحانهی الکا گذشت. حوصلهی خودش و ما را سر برد.
بالاخره دقیقهی هشتم، الکا تسلیم شد و نخ بادکنکها را دانه دانه باز کرد و ولشان کرد به امان خدا. آخر فیلم هم هزار تا بادکنک قرمزِ ول شده توی آسمان بود که هر کدامشان رفت ردِ کار خودش و خلاص.
الکا هم خوابید روی زمین. کار دیگری نداشت که انجام بدهد. همه رفته بودند.
_مصطفی!
رفته بودم ایران. جای تو خالی بود. ایران که میروم هزار نفر برای شام و ناهار دعوتم میکنند. مرغهای بیشماری بابت همین چند روز مسافرت من جانشان را از دست میدهند. عجیب است که چرا سرِ طناب سرنوشتِ زندگی یک مرغ باید به زمان تعطیلات من وصل باشد؟
اما عجیبتر از آن خانههایی بود که من را دعوت میکردند. توی هر کدام از آنها لااقل یک نفر زندگی میکرد که مهاجرت کرده بود یا میخواست مهاجرت کند. همان کاری که خود من کردهام. این ماجرا خیلی داعشطور و هولناک است.
_مصطفی!
ایران شده شبیه الکا. یک الکای فرتوت که از دست بادکنکهای قرمز و براقش خسته شده است. دانه دانه نخشان را از سر چوب باز میکند و ولشان میکند تا بروند ردِ کار خودشان. یادش نیست که تکتک این بادکنکها را با نفس خودش باد کرده. اصلا چیزی جز نفس الکا توی دلشان نیست.
نفس که نباشد میشوند مثل یک خیار پلاسیده و چندشآور. اما الکا حوصلهاش سر رفته. مهم هم نیست برایش. مهم نیست که سرنوشت این بادکنکهای پرباد چه میشود. توی آسمان گم میشوند؟ میافتند دست یک آدم مهربان؟ یا همان اول کار گیر میکنند به سیمخاردار و میپکند.
_مصطفی!
یادت هست آن شب جشنواره، هیجانزده شده بودی و گفتی دوست داری فیلم کوتاه بسازی؟ خب بساز لامصب. الکا را دوباره بساز. نسخهی وطنیاش را. هیچ کس هم از این کشتار جمعی تا حالا فیلم نساخته. هشت دقیقه فیلم بساز از این همه بادکنک قرمزِ ویلان در آسمان.
ببین سرنوشت هر کدامشان چطور شده. سرنوشت خودشان که نه، ببین سرنوشت دلشان چه شکلی شده. یک فیلم هشت دقیقهای بساز از این همه بادکنک آمادهی پرواز که الکا مشغول باز کردن نخشان است.
_مصطفی!
نسبت شرایط موجود به سرنوشت این بادکنکها درست شبیه است به نسبت تعطیلات من و سرنوشت مرغها. هر دوشان بیگناهند. فیلمت را زودتر بساز. قبل از اینکه مهاجرت عادتمان بشود.
📚 فهیم عطار – ایرانی مقیم خارج از کشور
______________
اگر به بخش فرهنگ و هنر علاقه مند هستید، از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید:👇🏻
_____________________________