کودکِ فُروشی

 در دل نوشته, فرهنگ و هنر

کودک فُروشی

نمای اول

تو گرماگرم کرونا با ماسک و دستکش و الکل رفتم  پاساژ پایتخت، برای تعمیر لپ تاپم.

مغازه دار:« مشکل از باطریه، هزینه اش می‌شه یک میلیون، می‌خوای عوض کنی؟ مگه زیاد جا به جا می‌شی؟»

من: «خوب بالاخره که چی باید عوض بشه؟»

مغازه دار: «شرایطش را داری؟ از نظر مالی منظورمه؟»

تعجب کردم؛ نگران شرایط من بود!

همان موقع یک آقایی که از مغازه دارهای همان جا بود؛ خوشحال و خندان با جعبه شیرینی آمد داخل مغازه و گفت:

«بفرما شیرینی، من پدر شدم! » مغازه دار سرش به کار گرم بود و به نظر می‌رسید تمایلی برای برداشتن شیرینی ندارد.

تازه وارد: «آقا بفرما، خدایی ضد کروناست بالاخره نمی‌شه شیرینی پدر شدن منو نخوری!»

یک از شاگردان مغازه که رفته بود بیرون؛ آمد داخل مغازه و گفت: «آخ جون، این نون خامه‌ای خوردن داره، سریع یکی برداشت و گفت؛ ممد وسواسی نباش دیگه نون خامه‌ای بزن روشن شی، پدر شده دیگه دستش را رد نکن…»

با دیدن پدر تازه از تنور درآمده؛ جعبه شیرین به دست، تصویر زیبایی پیش چشمانم نقش بست،

زندگی جریان دارد؛ چه کرونا باشد چه کرونا نباشد، مسیر طبیعت مشخص و پویاست، نسلها ادامه دارند و امید زنده است.

بزرگ که بشود؛ می گویند: «سال کرونا بدنیا اومدی! عجب سال شومی بود؛ به پا قدم تو مبارک شد» محال است کسی سال ۹۹ را فراموش کند، قدیما از مادر بزرگم خیلی شنیده بودم سال وبا، سال قحطی، ولی هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم که خودم در قرن ۲۱ چنین تجربه‌ای را پشت سر بگذارم.

کودک فُروشی

نمای دوم

از پاساژ آمدم بیرون و ماشین گرفتم، از زمانی که کرونا شروع شده بود همه اش نگران بودم، شاید چون بعد از مدت‌ها تنها بودم. همسر و پسرم خارج از کشور بودند؛ و من هم قرار بود بهشان ملحق شوم؛ که ناگهان کرونا مثل یک غده چرکی سر باز کرد و تمام دنیا را گرفت.

تمام پرواز ها لغو شد. از جمله سفر من!

چاره ایی نبود جز پذیرش شرایط، پس به تنها کاری که همیشه دوست داشتم در خلوت خودم انجام بدهم و فرصت نمی‌شد فکر کردم …

کتاب خواندن و نوشتن، و تنها نوشتن، تمام خانه را پر کرده بودم از کاغذ، روی مبل‌ها میز صندلی‌ها، همه جا پر از کاغذ و کتاب بود و حال عجیبی داشتم، کاری بود که همیشه دوست داشتم  انجام بدم، ولی از طرفی  آرام و قرار هم نداشتم آمار مرگ و میر کرونا، ترس زیادی برایم بوجود آورده بود؛ نکند نتوانم هرگز خانواده‌ام را ببینم؟!

گاهی اینقدر سرگرم نوشتن بودم که از خود بیخود می‌شدم، گذر شب و روز از دستم در می‌رفت، تلفن دوستی ناگهان مرا به لحظه حال بر می‌گرداند به خودم می‌آمدم و متوجه می‌شدم اصلا نهار نخوردم، از زمان شام هم مدت‌هاست گذشته، شاید بهتر باشد که صبحانه بخورم.

در این میان گاهی شیطانک درونم شروع می‌کرد به رجز خوانی، بی‌خیال بابا الان چه وقت این کارهاست، توی این تنهایی و بی‌کسی تو هم وقت گیر آوردی، هر روز داره این همه آدم از بین میره از کجا معلوم فردا نوبت تو نباشه، اینجا در تنهایی از بین میری و کسی نیست بیاد سراغت، اونها که کس و کار داشتن، بی‌کس و کار به بهشت موعد رفتن وای به حال تو!!!

کودک فُروشی

و من در خلوت و تنهایی اشک می‌ریختم و می‌گفتم:

«راست میگی وای بر من !»

 

 

سر و کله فرشته مهربان درونم که پیدا می‌شد آمرانه مرا به آرامش دعوت می‌کرد و بعد از کمی نوازش، می‌گفت:

«اصلا هم اینطور نیست، این دقیقا همون فرصتی است که که سال ها دنبالش می‌گشتی؛ نه سر و صدایی  نه رفت و آمدی، نه بشور بپزی، از این فرصت طلایی باید به نحو احسن استفاده کنی؛ شاید این کرونا بهترین اتفاق برای رشد ادبی تو باشه تو باید نویسنده درونت را بیدار کنی الان زمان بیداری است و غفلت موجب پشیمانی، درگیر حرف های صدمن یک غاز شیطانک بشی فرصت را از دست میدی، نیمه پر لیوان را ببین به هدفت فکر کن، کاری که عاشقش هستی را انجام بده!»

کودک فُروشی

و من در  بین این دو عنصر صفر و صدی گیر کرده بودم،

گفتگو و کشمکش آنها تمامی نداشت، و باعث خستگی و عدم تمرکز من می‌شد.

کودک فُروشی

کودک فُروشی

سعی میکردم با مراقبه صدای نجواهای این دو را خاموش کنم تا بتوانم با نویسنده درونم ارتباط برقرار کنم، هر زمان که این ارتباط برقرار می‌شد، نوشته‌هایم رنگ و بوی خاصی پیدا می‌کرد  انگار این من نبودم که می‌نوشتم نیرویی قویتر از من در جریان بود؛ حس خوبی را تجربه می‌کردم، روی ابرها راه می‌رفتم روی زمین نبودم،  و این حس تا زمانی با من بود که آن دو ساکت بودند، ولی وقتی دوباره گفتگوی آنها شروع می‌شد؛ نویسنده به منطقه امن خودش پناه می‌برد، او اصلا حوصله این دو را نداشت، گفتگوهای‌شان چه مثبت چه منفی نویسنده را مشوش می‌کرد و تمرکزش به هم می‌ریخت، مصیبت بزرگ این بود که آنها باید در مورد هر موضوعی اظهار نظر می‌کردند، مخصوصا شیطانک!

کودک فُروشی

کم کم داشتم می‌فهمیدم در تلاطم است که همه چیز به دست می‌آید، وقتی اوضاع آرام و ساکت است؛ بی‌خیالی می‌آید سراغ آدم، فکر می‌کند همیشه برای انجام کارهایی که دوست دارد وقت هست، نمی‌دانم دقیقا دارد چه اتفاقی می‌افتد؛ ولی به نظر می‌آید که دره بزرگی جلوی رویم است؛ و من برای رسیدن به آن چه همیشه آرزویش را داشتم باید از این دره رد شوم. انگار من ته دره زندگیم بودم و تا رسیدن به قله راه زیادی بود.

این دگردیسی تبدیل شدن از کرم به پروانه دمارم را درآورده بود؛ برای اینکه این رشد کامل شود؛ باید تلاشم را می‌کردم ولی اصلا حال خوبی نداشتم،  انگار پروانه‌ها به جای اینکه بال‌های پروازم شوند؛ دارند توی دلم رخت می‌شویند، دائم چنگ می‌زنند، صدایش هم می‌آید؛  با هم آواز می‌خوانند:

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی

با صدای گرومپی که به شیشه می‌خورد به خودم می‌آیم ( لحظه حال) پسری با صورتی کثیف چسبیده به شیشه، دستمال می‌فروشد، راننده می‌گوید: «برو رد کارت»

پسرک: «خاله از من خرید نمی‌کنی؟ غذا برام نمی‌خری؟»

راننده: «برو پسر، کسی خرید نداره مزاحم نشو»

پسرک: «عمو برام ساندویچ می‌خری؟»

کودک فُروشی

 

چراغ سبز می‌شود و حرکت می‌کنیم،

واقعا ما از کی عموها و خاله‌های کودکان خیابانی شدیم؟

غذا برام نمی‌خری خاله؟

گل بخر خاله؟

فال نمی‌خوای خاله؟

عمو پول می‌دی غذا بخرم؟

عمو ازم یک دستمال بخر؟

و وقتی نمی‌خریم؛ می‌گویند: 

«چقدر خسیسی، خوب این همه تیپ زدی یه دشت هم به ما بده.»

کودکِ فُروشی

چراغ بعدی

دختری چادر به کمر با کودکی رنگ پریده در بغل، چشمانی بی‌رمق و صورتی کثیف اسفند به دست به سمت ماشین می‌آید.

دود می‌کند که بلاها را دور کند، در حالی که خودش تجسم  هزاران بلاست…

راننده: «برو دختر جون خفه‌مون کردی!»

من: «شیشه پنجره را پایین می‌کشم تا پولی به او بدهم!»

 

کودک فُروشی

راننده: «خانم نده بهش، شما می‌دونید این ها از کجا می‌آن؟

اینها اصلا صاحب ندارن!»

من که عادت ندارم با راننده‌های تاکسی صحبت کنم در ابر مبهم صدای راننده، می‌شنیدم که راننده می‌گوید:

«بذارید قصه این‌ها را براتون بگم، توی اون محله‌های پایین که بعید می‌دونم گذرتون تا حالا به اونجاها افتاده باشه، زنهایی هستند که فقط می‌زایند؛ می‌زایند تا خرج موادشان در بیاد، بچه که بدنیا آمد؛ می‌دهندشان به مواد فروش، رابطه مادر با بریدن بند ناف برای همیشه قطع می‌شه، این بچه ها سرمایه مواد فروش هستن.

برای گدایی می‌گذارندشان روی دوش این دختر، روی کول اون زن،  اینجوری بزرگ می‌شن، بچه های خودشان که نیستد؛ این بازی این‌هاست برای برانگیختن حس ترحم ما.

بیشتر این بچه ها سوءتغذیه دارن برای همین رنگشون پریده و زرده، در ثانی مادری که معتاده فکر می‌کنید چه بچه‌ایی به دنیا میاره؟»

در فکر فرو می‌روم، به شیطانک درونم می‌گویم:«چه فرق می‌کند که این فرشته های زمینی از کجا می‌آیند؟!

صاحب دارند یا نه؟!

من می‌بینم؛ و کلمات در ذهنم نقش می‌بندند، ماجرای این سرنوشت تلخ  با دیدن هرباره این دستفروشان بی پناه کوچولو که دوان دوان به سوی ما می آیند، تکرار می‌شود، به جز نوشتن از آنها؛ چه کاری از دستم بر می‌آید؛ وقتی نوشتن تنها راه بیداری؛ و بیدار کردن؛ تنها راه دیدن و دیده‌ شدن؛ تنها راه اندیشیدن و دعوت به اندیشه کردن؛ و تنها راه رسیدن به صلح است.»

 

شیطانک جانم! ببین سیل کلمات امانم نمی‌دهند:

واقعا عاقبت بچهِ فروشی چیزی به جز دستفروشی نیست؟!

پدری نیست که ذوق کند برای تولد نوزادش، نان خامه‌ایی پخش کند، مادری نیست که نگران گرسنگی و سرما گرمای بچه باشد؛ آیا چون این بچه در خیابان بدنیا آمده، مال خیابان است؟

محکوم است که در خیابان ها پرسه بزند؛ آشغال جمع کند و به زور وسیله‌ای را بفروشد؛ و برای خودش خاله‌ها و عمو‌های خیالی بیافریند؟

یک خاله یا عموی واقعی دلش قرار می‌گیرد؟

شیطانک جانم! شاید من در ناز و نعمت بزرگ شده باشم، و هرگز درک نکنم که این کودکان معصوم چه رنجی را متحمل می‌شوند، ولی وقتی به صورت های کثیف، غمگین و رنگ پریده‌اشان نگاه می کنم دلم به درد می‌آید، انگار با نگاه کردن به آنها تمام آسیب‌هایشان را حس می‌کنم و متاثر می شوم که کار خیلی زیادی نمی توانم برایشان انجام دهم، ولی اعتقاد دارم

کمک هر کدام از ما، به هر شکلی، می تواند نوری باشد، برای شب های تار این کودکان…

تاریخ: ۱۱ آبان ۱۴۰۰

 نویسنده: پریسا مشکین پوش

تصویر سازی: صبا طاهری

__________________________________________

 

مجموعه “قبل و بعد”، اقدامی جدید در سایت ماه خاتون 

نخستین گامهایم در راه نوشتن؛ با دست خالی و ذهنی شلوغ، درمسیری پرپیچ و خم، با ره توشه ذوق و شوق، برداشته‌ شد. این مجموعه نوشته‌ها با عنوان دل نوشته“، ره آورد من ازین سفر طولانی است. آزمون و خطاها، دوره‌ها، کلاس‌ها، و مطالعاتم در زمینه نوشتن، را اینجا و دراین صفحه برایتان به ارمغان آورده‌ام.

لازم به توضیح نیست که مهمترین و دشوارترین مهارت زبانی، “نوشتن” است

و ما از طریق نوشته‌هایمان، ناشناخته‌های اندیشه‌مان را کشف می‌کنیم.

 

نکته

این مجموعه نوشته ها قبلا در سایت «مدرسه نویسندگی صد داستان»  بارگذاری شده است و آلان با تغییراتی مجدد با هدف مقایسه و دانش افزایی باز نشر شده است.

همچنین نکات آموزشی و کاربردی درباره نوشتن را، که درقالب متن‌های کوتاه و دوره‌ای، به زبان ماه خاتونی و با هدف تشویق و ایجاد انگیزه برای پرمایه‌نویسی،در نظر گرفته شده است را

در بخش “نوشتن برای نوشتن” بخوانید.

 

 

_________________________________________

پاورقی

💡 کتاب قله ها و دره ها

کتاب قله‌ها و دره‌ها اثر اسپنسر جانسون، در قالب داستان به تحلیل مفهوم دره‌های زندگی و قله‌های موفقیت می‌پردازد که بسیار راه‌گشا و آموزنده است. قله‌ها و دره‌ها در واقع همان فرازها و فرودهای زندگی‌ و کار همه‌ی انسان‌هاست.

💡 این نوشته در ژانر  تاکسی نوشت‌ها است، که میتوان به نوشته‌های ناصر غیاثی و سروش صحت اشاره کرد

 


اگر به بخش دل نوشته علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts
نظرات/پیشنهادات
  • Palwasha Ershad

    بسيار زيبا نوشتيد
    واقعن درد آن همه دست فروشان را احساس كردم

    يك نوشته ي در فيسبوك خوانده بودم خواستم اينجا يادآوري كنم
    يك روز از كنار دريا رد مي شدم ديدم هزاران يا ميليون ها صدف در كنار دريا حمع شده اند
    معلوم بود كه امواج آب دريا آنها را به ساحل پرت كرده بودند
    چند قدمي كه رفتم ديدم يك مرد ايستاده و يكي يكي از صدفها را بر مي دارد و دوباره به دريا پرتاب مي كند
    من پرسيدم مرد حسابي اينجا ميليون ها صدف است مگر تو چقدر و چند تا را مي تواني به دريا بازگرداني؟
    مرد بدون توجه به حرفهايم كارش را ادامه داد و آهسته زير لب گفت:
    حال اين چندتا با ديگران فرق ميكند
    در اصل حال شان فرق خواهد كرد!
    مهم نيست چقدر و چه اندازه به چندتا كمك مي كنيم
    مهم اين است كه خد اقل حال يك نفر را عوض كنيم
    يا يك ذره اي در حال شان تغيير بياوريم
    قطره قطره دريا مي شود

  • پریسا مشکین پوش

    ممنون خانم پهلواشه عزیز
    واقعا همینطوره، به هر حال ما نمی توانیم حال همه را خوب کنیم، ولی هر تعدادی که از دست مون بر می آید را باید کوتاهی نکنیم و انجامش بدیم.

  • پانته آ

    پریسا جان از خواندن دلنوشته تون و سادگی و صمیمیت و یکرنگی که در اون موج می زد لذت بردم. قلمتون استوار ❤️

  • زهره

    پریسا عزیز،درعین سادگی پرازدرد بود وواقعیت جامعه
    چقدر زیبا از فرصتی که پیش امده استفاده کردین
    با ارزوی موفقیت روزافزون شما بانوی فرهیخته سرزمینم

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt