وروجکی در آلمان
وروجکی در آلمان
بعد از رفتن پدرم به آلمان، من و مادرم به مدت هشت ماه ایران بودیم.
چهار ماه اول از دوره شانزده ماهه مدیریت صنعتی، آموزش فشرده زبان بود؛ پدرم یکی از شاگرد اولهای زبان آلمانی شد.
پدرم و مهندسین دیگر در شهر Saarbrücken که یکی از شهرهای مرزی آلمان با فرانسه است پانسیون بودند. ولی بعد از پایان دوره فراگیری زبان هرکس باید برای خودش جا و مکانی میگرفت؛ بعد از یک استراحت دو هفتهایی سمینارها و بازدید از کارخانهها شروع میشد.
من و مادرم در آخر فروردین ماه ۴۹ به پدرم ملحق شدیم من آن زمان سه ساله بودم و بسیار وروجک.
حالا از خودم برایتان بگویم که همه از دست من کلافه و عاصی بودند؛ وروجکی بودم که از در و دیوار بالا میرفت.
بعد ها که من بزرگتر شدم؛ دوستان پدرم، آن دوران را اینگونه روایت میکردند:
«وای پپو جان! تو چه کارهای عجیبی میکردی؛ از در فروشگاه که وارد میشدیم میدویدی به سمت رگال لباسها و ما همه دنبالت بودیم، ما از یک طرف؛ کارمندان فروشگاه هم از یک طرف؛ بعد میدیدیم؛ وروجکی تیز داره میدوه و یک کروات هم دستشه!
تا می آمدیم بگیریمت ناپدید میشدی میرفتی زیر یک رگال دیگه، ناگهان میدیدیم یک رگال داره حرکت میکنه به این سو و آن سو، اون هم چه رگالی، پالتوهای پوست که همه به هم زنجیر شده بودند!
فروشندگان هم که روی پالتوهای پوست بسیار حساس بودند، نگران و دستپاچه به رگال در حال حرکت نگاه می کردند، برایشان باور کردنی نبود که بچه ای دارد رگال را به حرکت در می آورد، چون بچه های خارجی بسیار آرام بودند و اصلا از این کارهای عجیب و غریب نمیکردند!»
نمی دانم چرا! ولی شاید چون نرم بودند میرفتم زیر آن رگال ها قایم میشدم و نازشان میکردم،
شاید فکر می کردم حیوانی هستند پشمالو و برای نوازش آنجا آویزان شده اند!
پس چرا سر و دم ندارند؟
چرا حرکت نمیکنند و صدایی در نمیآورند؟
چرا زنجیرشان کردند؟
حیرتهای کودکانه!
آغاز کنجکاویهای پپو، پرسشگر کوچولویی بودم که زیر بار هیچ حرفی که نمیفهمید نمیرفت، به دنبال حقیقتی گمشده بودم، شاید دنبال دلیلی برای بیان حضورم در این جهان می گشتم، به هر حال با این پرسش متولد شده بودم، من کیستم؟ و این جا چه میکنم؟
مفاهیمی که هنوز هم در پی کشفشان هستم.
فروشندگان خارجی متحیر بودن اصلا باورشان نمیشد که بچهایی بتواند اینقدر فروشگاه را به هم بریزد،
تا حالا با چنین گونه ایی برخورد نکرده بودند!
شاید این همه هیاهو از دلتنگیهای انباشته شده در آن هشت ماه دوری از پدر میآمد؛ چنانکه هنوز هم دلتنگش هستم!
دوستان پدرم در ادامه میگفتند که:
«بالاخره با هزار مکافات میگرفتیمت و میبردیمت بیرون، یکی مسئول سرگرم کردن تو میشد.تا مادر و پدرت خرید کنند، ولی اون بیچارهای که باید از تو نگهداری میکرد نابود میشد.چون اینقدر نیشگون ریز ازش میگرفتی که بنده خدا سیاه و کبود میشد، برات یک خوراکی میخرید که دست از کبود کردنش برداری!»
نمی دونم چه شیطانکی در من منزل کرده بود و افسار گسیختگیام از چه ناشی میشد؟!
شاید به قول امروزیها ؛ کودک بیش فعال بودم، ولی کسی متوجه نبود!
و ادامه میدادند: «همه می دونستند بذاریمت توی ماشین و یک چرخی بزنیم، سریع خوابت میبره…
و در خواب چه فرشته معصوم و مهربانی بودی، با پوستی سفید و موهای فرفری طلایی،
ولی امان از زمان بیداریت که به قول مسعود جان، پدرت، “همه را در طرفة العینی آچمز میکردی!»
یکی دیگر از شاهکارهای این وروجک موطلایی در آلمان که همیشه موضوع مزاح و خاطره گوییهای رفقای پدرم بود؛ تصادف با ماشین شیر فروش محله بود، زمانی که به دیدار خانم مشایخ در شهر Essenرفته بودیم.
خانواده مشایخ یک دختر نه ماهه به اسم آرین داشتند و من شیفته کالسکه آرین بودم یا دلم میخواست.جای او در کالسکه بنشینم، یا اینکه درکالسکه بنشیند و من هلش بدهم، و از قضا آن روز همین اتفاق افتاد، ولی به جایی راندن کالسکه در پیادهرو آن را به وسط خیابان هدایت کردم، گویا خیابان شیب داشت و کالسکه به گوشه ایی برخورد کرد و متوقف شد؛ ولی ماشین شیر فروش به من اصابت کرد.
بعد از تصادف راهی بیمارستان شدیم، کلی تست از من گرفتند و گفتند مشکلی نیست؛ ولی جهت احتیاط دو شب مرا در بیمارستان نگه داشتند.
پلیس هم به پدر و مادرم اخطار داد که:« به این بچه باید بند وصل کنید که در نره!” :/
مادرم خیلی عصبانی شده بود، گفت : «مگر این سگه که ببندمش، ولی آنها چنین وسیله ایی را داشتند، پلیس اضافه کرد بچههایی که غیر قابل کنترل و یاغی مثل فرزند شما هستند.باید با این وسیله مهار شوند تا نه خطری برای خودشان بوجود بیاد نه خطری برای دیگران درست کنند!»
گرچه حرف این دومین کشور صنعتی جهان منطقی بود؛ ولی به مذاق مادر نازک دل من، مانند هر ایرانی احساسی دیگر خوش نمیآمد؛ سال ها بعد که در دوران دانشجویی ساکن آلمان شدم.و بیشتر دقت کردم؛ متوجه شدم؛ جان آدمی چقدر برایشان ارزش دارد.و این قوانین برای راحتی و آرامش ما در نظر گرفته شدهاند.
به قول مولانا ” مردم اندر حسرت فهم درست”،
ما هر وقت چیزی را نمی دانیم و نمی شناسیم در مقابلش جبهه می گیریم.
خندیدن به این داستان هرگز برایشان تکراری نمی شد و هر بار جوری تعریف می کردند که انگار بار اول است؛ خنده دار ترین بخش ماجرا هم این قسمت بود:
« وقتی شیر فروش محله متوجه شد پپو جان سالمه، ادعای خسارت کرد که چراغ ماشینش در اثر اصابت به من شکسته!»
و این کلی سوژه شده بود برای خنده که می گفتند: «شیر فروش اول ترسیده بود که بچه ضربه مغزی شده باشه ولی بعد که فهمید بچه سالمه، اون هم چه وروجکی، ادعای خسارت کرد، پیش خودش گفته این بچه سرش از چه جنسی بوده که هیچی نشد ولی چراغ ماشین من داغون شد!»
مادرم هم خیلی نگران بود و برای این که از سلامت من مطمئن شود؛ برایم یک عروسک خرید، چون عادت داشتم تا عروسکی را میگرفتم اول لباسهایش در میآوردم و بعد دوباره تنش میکردم و مادرم که از همه بهتر مرا و شیطنتهایم را میشناخت این را به عنوان ملاک سلامتی من در نظر گرفته بود.
پس فورا برایم عروسکی خریدند.و طبق عادت کنجکاوانهام لباس های عروسک را درآوردم.و دوباره تنش کردم؛ این بار، اما برخلاف همیشه با موج شادی و دست و هلهله اطرافیان همراه شد. مادرم خوشحال از این که وروجک مو طلاییاش سالم است؛ مرا در آغوش محکم فشرد و گفت:
«خدا نکند این دختر یک جا بنشیند؛
پپو جان به همین شلوغکاریهایش پپو جان من است!»
نویسنده: پریسا مشکین پوش
حکایت دیگری از قصه های پپو