هنر ظریف رهایی از دغدغهها
هنر ظریف رهایی از دغدغهها
وقتی بیشتر مردم رهایی از دغدغهها را تصور میکنند، نوعی بیاعتنایی و بیتوجهی آرامبخش دربارهٔ همهچیز در ذهنشان شکل میگیرد، آرامشی که در برابر تمام طوفانها پایدار است.
آنها فردی را تصور و آرزو میکنند که در برابر هیچ چیز متزلزل نمیشود و در برابر هیچکس سر خم نمیکند، اما رهایی از دغدغهها واقعاً به چه معناست؟
اجازه بدهید به سه ویژگی ظریف اشاره کنم که به روشن شدن این موضوع کمک خواهد کرد.
ظرافت یک: رها کردن دغدغه بهمعنی بیاعتنایی نیست؛ بلکه بهمعنی پذیرش متفاوت بودن است.
بگذارید روشن کنم که در لاقیدی و بیاعتنایی، هیچ چیز ستودنی یا دلگرمکنندهای وجود ندارد. افراد بیاعتنا ضعیف و ترسو هستند.
آنها، از دنیا و عواقب تصمیمهای خودشان میترسند. به همین خاطر است که تصمیمهای معنیداری نمیگیرند. آنها در حالیکه مجذوب خودند و دربارهٔ خود حس ترحم دارند، در یک گودال خاکستری و بیاحساس خودساخته پنهان میشوند و همواره در تلاشاند حواسشان را از این چیز تأسفبرانگیز که «زندگی» نام دارد و وقت و انرژیشان را طلب میکند، منحرف کنند.
چون حقیقت پنهان زندگی این است. چیزی بهنام «رهایی از دغدغهها» واقعاً وجود ندارد. بالاخره باید دغدغهٔ چیزی را داشته باشید.
بخشی از ساختار زیستشناختی ماست که همیشه به چیزی اهمیت بدهیم و در نتیجه دغدغهای داشته باشیم. پس سؤال این است که دغدغهٔ چه چیزی را داشته باشیم؟ چه چیزی را برای دغدغهمندی انتخاب کنیم؟ چگونه میتوانیم دغدغهٔ چیزِ در نهایت بیاهمیتی را نداشته باشیم؟
کسانی ستودنیاند که اهمیتی به مشقت، شکست یا شرمنده کردن خودشان نمیدهند. کسانی که فقط میخندند و در نهایت همان کاری را میکنند که به آن ایمان دارند. آنها میگویند بیخیال، نه برای همه چیز در زندگی، بلکه برای چیزهای بیاهمیت.
آنها دغدغههایشان را برای چیزهایی نگه میدارند که اهمیت دارند: خانواده، دوستان اهداف…
مثَلی قدیمی میگوید: هر جا بروید باز هم خودتان آنجایید. هدف این نیست که از مانع فرار کنید؛
بلکه هدف این است که مانعی را بیابید که از پشت سر گذاشتن آن لذت ببرید.
ظرافت دو: برای رهایی از دغدغهٔ مشقت، باید ابتدا دغدغهٔ چیزی مهمتر از مشقت را داشته باشید.
مشکل کسانی که مثل نقل و نبات توی جببهایشان، سرشان را از دغدغه پر میکنند، این است که چیز با ارزشتری ندارند که دغدغههایشان را به آن اختصاص دهند.
اگر خودتان را در وضعیتی میبینید که برای مسائل ابتدایی، پیوسته دغدغهٔ بیش از اندازهای دارید، به احتمال زیاد خبری در زندگیتان نیست که دغدغهای واقعی برایش داشته باشید.
پس میتوان نتیحه گرفت که یافتن چیزی مهم و معنیدار در زندگی، شاید بهترین روش برای استفاده از زمان و انرژی باشد؛ چون اگر آن چیز معنیدار را نیابید، دغدغههایتان به سمت اهداف بیمعنی و پوچ منحرف میشوند.
ظرافت سه: چه خودتان خبر داشته باشید چه نداشته باشید، همیشه در حال انتخاب دغدغهاید.
در واقع ما با دغدغههای زیادی به دنیا میآییم. وقتی جوانتر هستیم، همه چیز جالب و جدید است و مهم به نظر میرسد، از اینرو هزاران دغدغه داریم، دغدغهٔ هر کس و هر چیز، اینکه مردم راجع به ما چه میگویند، اینکه آن پسر با دختر جذاب جواب تلفنمان را میدهد یا نه، اینکه بادکنک تولدمان چه رنگی است… همینطور که پیرتر میشویم به لطف تجربه کمکم متوجه میشویم که بیشتر آن چیزها تأثیر ماندگار بسیار ناچیزی در زندگیمان داشتهاند.
آن کسانی که قبلاً آنقدر به نظراتشان اهمیت میدادیم، دیگر در زندگیمان حضور ندارند. متوجه میشویم مردم به جزئیات ظاهری ما خیلی توجه نمیکنند. برای همین تصمیم میگیریم، آنقدر وسواس آنها را نداشته باشیم.
اساساً ما در مورد دغدغههایی که حاضریم داشته باشیم، بسیار گزینشیتر عمل میکنیم. این چیزی است که «پختگی» مینامیم.
پختگی وقتی رخ میدهد که فرد یاد میگیرد که فقط دغدغهٔ چیزهای ارزشمند را داشته باشد. بعد همینطور که بزرگتر میشویم و به میانسالی میرسیم، چیز دیگری شروع به تغییر میکند.
سطح انرژیمان افت میکند. هویتمان مستحکم میشود. میفهمیم چه کسی هستیم وجودمان را به همان شکل میپذیریم.
حتی آن ویژگیهای خودمان را میپذیریم که چندان برایمان جذاب نبودهاند، و این آزادی به طرز عجیبی سازنده است. دیگر مجبور نیستیم که دغدغهٔ همه چیز را داشته باشیم. زندگی همینطور است که هست.
آنرا میپذیریم با تمام زگیلهایش. اکنون فقط دغدغههای هرچه کمترمان را فقط برای بخشهای واقعاً شایستهٔ دغدغه حفظ میکنیم: خانوادههایمان، بهترین دوستانمان… در کمال شگفتی همین کافی است. این سادهسازی در واقع ما را بهطور پیوسته خوشحال میکند.