مسافر قلب ها
۲۴ آذر ماه ۱۳۹۸فرودگاه امام خمینی ساعت ۱۱ شب
سال ها پیش، زمانی که در آلمان مشغول به تحصیل بودم، هر وقت برای دیدن خانواده می آمدم و یا برمیگشتم مادرانی به من سپرده می شدند که زبان بلد نبودند و فرزندانشون از من که آن زمان ۲۰ سال بیشتر نداشتم میخواستند، که به آنها در سفر کمک کنم.
از آخرین باری که کسی به من سپرده شده بود سال ها میگذشت،
دیگر من آن جوان بیست ساله نبودم!
این بار که به فرودگاه رفتم، وقتی چشم انداختم دیدم پرواز کانادا که من یکی از مسافرانش بودم، پر است از مادران و پدرانی که برای کریسمس به دیدار فرزندانشان می رفتند.
باورش خیلی برای خودم سخت بود که بعد از ۳۱ سال، شبیه یکی از همانهایی شده بودم که بهشان کمک می کردم.
آن زمان اصلا فکر نمیکردم که من هم ممکن است چنین روزهایی را تجربه کنم و مجبور باشم برای دیدن فرزندم به خارج از کشور سفر کنم.
من که یک ایرانی صد در صد هستم، همیشه معتقد بودم باید در ایران زندگی کرد و برای سیاحت به کشورهای دیگر سفر نمود، و با همه آنچه دیدهام باید اعتراف کنم که به راستی در غرب خبری نیست، فقط آواز دهلی است که از دور، زیبا شنیده میشود، و به نظرم شرق همیشه حرفی برای گفتن دارد، تاریخ، فرهنگ و هنر، آثار باستانی، طعم دلچسب و فراموش نشدنی غذاها و دسرهای گوناگونی که همه را مجذوب و شیفته خود می کند، اما مثل این که دست سرنوشت مرا میبرد به همان پلههایی که خودم تجربهاش کرده بودم.
گرچه بعد از پایان تحصیلاتم به ایران برگشتم، ولی همچنان از این فرودگاه به آن فرودگاه در رفت و آمد هستم؛ فرودگاه، مکان عجیبی است که در آن غم و شادی را یک جا میتوان دید.
خوشحالی آنان که به پیشواز رفتهاند، و غم و دلتنگی بدرقه کنندگان!
صحنههایی که آدم را خیلی تحت تاثیر قرار میدهد، چشمهای پر از اشک پدری که دختر و نوه ۱۲ سالهاش را بدرقه میکند و نگاه متعجب نوه نیمه ایرانیاش(دورگه) به چشمان اشکآلود پدر بزرگ!
تعجبش برای چیست؟
چرا این حس و حال پدر بزرگش برایش تازگی دارد؟
گویی نمیداند که پدر بزرگ نگران این است که نکند این آخرین دیدارشان باشد!
چرا برای انسانها درک این مفاهیم ساده زیسته اینقدر زمانبر است؟
درست مثل من که ۳۱ سال پیش حس و حال آن پدر مادرهای نگرانی که با پا درد و کمر درد راهی سفر طولانی می شدند برا ی دیدار بچههایشان را درک نمیکردم، بهشان کمک میکردم ولی متوجه دوری و حس تعلقشان نبودم.
تا این که امروز خودم شدم مسافر یکی از همان هواپیماها با هدف مشترک ملاقات فرزند.
بله از آخرین باری که کسی به من سپرده شده بود سال ها میگذشت،
دیگر من آن جوان بیست ساله نبودم!
من که رسم همراهی میدانم، امروز همراه دلِ تنگِ خودم هستم!
برای پدر مادرها جایی که میروند مهم نیست چون آنها مسافر قلب ها هستند؛ میروند تا به قلبهای کوچکی سر بزنند که زمانی در کنارشان میتپید، ولی حالا فرسنگها از هم دور شدهاند و این روزها این درد مشترک بسیاری از پدر و مادرهاست.
نویسنده: پریسا مشکین پوش
Maahkhatoon97
برای مطالعه داستان قبلی روز لینک زیر کلیک کنید 👇👇👇