وقت نشناسی با کلکسیون ساعت
تمام سالهایی که در کنار هم بودیم؛ در انتظار آمدنش بودم.
بله، “انتظار”؛ بودنِ او بود…. و قرار گذاشتن؛ یک کابوس پایانناپذیر!
تمام روز سرکار بودن؛ در خیابان، مغازه، ماشین، کافه… علف که سهل است، با او درخت ها سبز میشوند به زیر پایت!
تاخیر بخشی از او و انتظار بخشی از من شده بود؛ در طول این شانزده سال هیچ زمانی را به یاد ندارم که همسر جان سر وقت آمده باشد.
اوایل که موبایل نبود؛ نمیتوانستی حتی ردی از او بگیری؛ که کجاست؟ مدام دلشوره و نگرانی!
میگفت؛ یک ساعت دیگر میآید؛ ولی حتی سه یا چهار ساعت هم زمان سپری میشد و او نمیآمد، همیشه ما برای مهمانیها دیر میرسیدیم؛ و من از این موضوع خیلی ناراحت بودم، چون با این تأخیرِ همیشگی شده بودیم سوژه خنده و مزاح دوستان!
اوایل که تازه ازدواج کرده بودیم فکر میکردم این مشکل حل میشود و بالاخره مدیریت زمان و قرار گذاشتن را درک میکند؛ پذیرش این موضوع شاید از آن رو برایم دشوار بود؛ که با پدری بزرگ شده بودم؛ فوقالعاده وقت شناس.
هر کس ما را دعوت میکرد؛ میگفت: «تو رو خدا زود بیایین! مهمانی از ساعت ۸ شروع میشه و یا نهار ساعت ۱ میخوریم!» و …
کم کم متوجه شدم که باید قید این ماجرا را بزنم، همه دیگر ما را میشناختند و به ما متلک میگفتند؛ اگر برای نهار دعوت بودیم میگفتند:
«برای عصرانه دعوتتون نکرده بودیم!» و اگر برای شام دعوت بودیم میگفتند: «برای سحری دعوتتون نکرده بودیم!»… و خلاصه به نوعی پوست کلفت شده بودم!
ماجرای قصه نویسی من، اما، از همین جا شروع شد؛ از صبرهای طولانی و پایان ناپذیر، از بیهوده گذشتن وقت و در انتظار بودن. رنج می بردم و دوست داشتم از زمان استفاده کنم؛ یا کتابی برای خواندن میبردم؛ و یا کاغذ و قلمی برای نوشتن.
انتظارِ تغییر همسر جان محال به نظر میرسید؛ پس “من” باید تغییر میکردم.
مثلا ایده همین نوشته؛ در سفارت ایران در دبی به ذهنم رسید؛ به تاریخ دی ماه ۱۳۸۷ ساعت ۹:۲۳ در انتظار آمدن امیرجانم؛ منتظر بودم ولی چون میدانستم که مثل همیشه دیر میرسد؛ قلم و کاغذ به دست نشستم و ذهنم را جولان دادم و نوشتم. … برای آوردن مدرکی از شرکت؛ فاصله شرکت تا سفارت ۲۰ دقیقه بود ولی همسرم ۱۱:۳۰ رسید؛ و سفارت ۱۲ تعطیل میشد! و من آرام و مطمئن، که با او دیر شود؛ دروغ نمیشود.
پسرم که متولد شد؛ شدیم دو نفرِ همیشه منتظر، او کودک بود و انتظار برایش خیلی خیلی خسته کنندهتر؛ مواقعی که قرار بود با پسرم تنهایی جایی برویم؛ از این انتظارِ طاقت فرسا نجات پیدا میکردیم و زود میرسیدیم؛ و به طبع در امان بودیم از نیش و کنایه رفقا. ولی در دل من چیزی خالی بود؛ شاید “انتظار” او!
پسرم کوچک که بود؛ با همان زبان کودکی و شیرین خودش میگفت:
«نمیآد… بلش کن …بیا با اجانس بلیم!» و من، اما، این پا و آن پا میکردم؛ شاید برسد!
جالب تر اینکه همسرم علاقه فراوانی هم به ساعت داشت و تمام در و دیوار، ویترینهای منزل ما پر از ساعت بود؛ از ساعت شنی بگیر تا ساعت دو پاندوله!
کلی هم ساعت مچی متنوع برای خودش میخرید. هر مدل جدید و نویی که به بازار میآمد؛ اول دست او بود.
حالا من یقین دارم که این همه ساعت، تلاش مدام او بود برای درک رابطه اش با زمان!
بعدها که موبایل وارد زندگیهایمان شد؛ وقتی زنگ میزدم که: «دیر شد؛ چرا نمیآیی همه منتظرند؛ ما نیم ساعته که حاضریم!»
میگفت: «من اول اتوبان هستم دارم میآم!»
ولی کدام اتوبان معلوم نبود؟!
بعد از نیم ساعت که دوباره زنگ میزدیم، با خنده میگفت: «سر کوچهام!»
ولی باز؛ هم کدام کوچه؛ خدا میدانست؟!
گویی درک او از زمان و مکان متفاوت بود.
این تاخیرهای تکراری و کلافه کننده همچنان ادامه داشت …
من و پسرم در این انتظارهای بیپایان بازی برای خودمان اختراع کردیم؛ زمانی که بیرون با او قرار داشتیم و منتظر آمدنش میشدیم و او نمیآمد، به جای اینکه از دیر آمدنش کلافه شویم؛ هر آدمی که از جلوی ما رد میشد میگفتیم:
«اِ امیر آمد… لاغر شده!…اِ امیر چاق شده!…اِ امیر رپ شده!…اِ امیر پیر شده!…اِ امیر ژولیده شده!… و خلاصه اینقدر ادامه میدادیم و میخندیدیم تا سر و کله امیر جان بالاخره از دور پیدا میشد و متعجب بود؛ با اینکه دیر آمده چطور ما با خنده؛ استقبال میکنیم؟!
دیرآمدنهای همسرم فرصتی برای رشد بود.
در مسیر درک او از زمان؛ من هم بیشتر به خودشناسی پرداختم؛ خودشناسی از طریق نوشتن.
اکنون که این مطلب را می نویسم؛ همسر و پسرم در ماشین منتظر من هستند؛ نگران نباشید؛ دارند بازی میکنند؛ میدانم؛ بازی «اگر الان به مامان بگیم زودباش؛ چی میگه؟!»…
حالا تقریبا همیشه برنده میشوند: «فقط همین یک جمله را بنویسم؛ الان میآیم!»
باید بروم؛ فقط همین یک جمله: «شاید این فقط زمین نیست که گرد است؛ زمان نیز گرد است!»
وقت نشناسی با کلکسیون ساعت
نویسنده: پریسا مشکین پوش
در ماه خاتون بیشتر بخوانید 👇👇👇
دختران کویر