نگاه
اگر بخواهم خودم را به یک ملودی تشبیه کنم، که گویای ویژگیهای من باشد، هم نیمه های روشن و هم نیمه های تاریک و پنهان؛ ترکیش مارش موزارت و زوربای یونانی بهترین گزینه هاست…
این دو ملودی مرا می برد به اوج هیجان و سرزندگی، انگار برای روح من ساخته شدهاند، با این دو ملودی عجیب سینک* میشوم، به من حس پرواز میدهد، اغلب اوقات هیجان زده و در حال انجام دادن کاری هستم، میدانم که باید یاد بگیرم آرام و صبور باشم، ولی در عادت سازی این ویژگی خیلی موفق نبودم، شاید این بزرگترین چالش من است، واقعا هم در هر موقعیتی نمیشود در اوج هیجان بود و گاهی اوقات هیجاناتم مرا بیشتر مضطرب می کنند.
در این دو ملودی، یک ریتم خیلی تند داریم و بعد ملودی می رود به سمت آرام شدن،
چیزی که درس من است، درسی که هنوز موفق نشدم پاس کنم، درس صبوری…
ولی کرونا با پیام به کجا چنین شتابان؛ آمد و ترمز دستیها را کشید، بد جور هم کشید!
طوری که به قول جوان ها رفتم روی تک چرخ! هر کس دوران کرونا را به شکلی سپری کرد، و من در تنهایی.
ملودی ریتمیک، شاد و تندم دیگر در این دوران جوابگوی من نیست، فصل تلخی است، میخواهم تلخ نباشم، تلخی و تنهایی با روحیه پر از هیجانم سازگار نیست، ولی چه کنم که ساز زمانه دیگر با من کوک نمیشود، پس باید سازم را هر طور شده با آن کوک کنم تا دوام بیاورم…
این روزها این آهنگ رضا صادقی را زمزمه میکنم تا بتوانم در مسیر بمانم و اسیر سایه ها نشوم:
«یه چیزی میشه دیگه غصه هاتو بس کن
یه چیزی می شه دیگه حال تو عوض کن
یه چیزی میشه دیگه
به این روی سکه چشامونو ببندیم
یه روزی میرسه که به این روزا می خندیم
یه چیزی می شه دیگه…»
و دائم به خودم میگم: «غصه هاتو بس کن و بیا حال تو عوض کن!»
ولی نمی دونم “با چی باید حالمو عوض کنم؟!”
به گلفروش سر کوچه گل سفارش دادهام. زنگ می زند، گلهایم حاضر است.
گل های بنفش، زرد، نارنجی. گلها را برانداز می کنم.
گیاهان همیشه حال مرا خوب میکنند، رنگ های دلربایشان هوش از سرم می برد، با عشق فراوان دست در کیفم می برم که پول بدهم،
زنی موجه با سر و وضعی مرتب ماسک بر صورت در حال تکدیگری است، با حرکت دستان من که پول را به سمت گلفروش دراز میکنم نگاهش به پول ها گره میخورد، نگاهی سرد و محتاج، پول ها را تا جیب گلفروش بدرقه می کند و نگاهی از سر التماس به من میاندازد، او در فکر نان است و من در فکر گلهای رنگی، آنها را میخرم برای گرفتن حس خوب.
در این بازی عجیب روزگار نیاز به یک محرک انرژی بخش دارم، تا بتوانم بخوانم و بنویسم، اما او دارد با خودش فکر میکند گل به چه درد می خورد، فردا میخشکد و دور ریخته میشود، بیا شکم گرسنه مرا سیر کن.
حالا دیگر با این ماسک ها با نگاه یمان حرف میزنیم، همیشه چشمها بهتر از زبان سخن میگویند، هزاران راز نگفته در پس آنها پنهان است.
زن با چشمانی سراسر التماس به من نگاه میکند، نمی توانم از زیر آن نگاه پر از التماس در بروم با اینکه با خودم عهد بستهام که به جز موسسه خیریهایی که میشناسم به کس دیگری پول ندهم، عهد میشکنم و پولی به زن تکدیگر میدهم.
در مسیر برگشت به خانه به آن نگاه و رازهای پنهانش فکر میکنم…
این روزها آن زن چه موسیقی را زمزمه میکند؟
شاید فقر هیچ ملودیای ندارد که فریاد رسی نیست!
_______________________
*سینک شدن = هماهنگ شدن