شهر فرنگی به نام مترو
خاطرهای از مترو تهران
در سال ۱۳۸۹
زندگی از نمای نزدیک یک تراژدی
و از نمای دور یک کمدی است
“چارلی چاپلین”
از رفتن به بهشت زهرا خيلي خوشم نمی آيد حتی وقتی اقوام نزديك فوت میکنند و مجبورم که بروم ؛ با اکراه و سختی پا به جاده میگذارم.
دليل اينكه خوشم نمیآید بجز دلگیری و دلتنگی؛ خشکی، بوی خاك، زمین بتونی، سنگ گرانیت ، لباس سیاه، صدای گریه و شیون…
به قول شاملو*: «تا چِش کار میکنه مُردهس و گور.»
و بوی حلوا…
از بوی حلوا نباید غافل شد…
«آره؛ بوی حلوا و طعمش چقدر خوبه! واقعاً؛ چرا خوبه؟
بوی خوش و طعم افسانهای حلوا ما را با خودش میبره…
نمی دانم به کجا، شاید به هفت آسمان،
جایی که عزیرانمون رفتن؟ جایی که ازش آمدیم؟
چرا خوبه؟ چون اون موقع که آدم این قدر پر درده این بوی خوب و شیرین به سراغ آدم میآد.
شاید دلیلش اینه که قراره بوی خوش اون و شیرینی زیادش، دل داغ دار ما را از عزا در بیاره و طعم شیرینش روی دست شوری اشکهایی بزنه که دائم از چشمهامون روونه، ولی آیا واقعاً با خوردن اون حال ما بهتر میشه، من که اصلاً راه گلوم بسته و نمیتونم چیزی بخورم. چه برسه به حلوای شیرین …
ولی شاید شیرینی زیاد اون میخواد به ما امید بده که حیات و زندگی هنوز ادامه داره! و باید به یاد روزهای خوب و شیرین زندگیت بیافتی، روزهای خوب و شیرینی که گذشته و روزهایی که قراره در آینده بیاد.»
پرواضحه که این اواخر به بهشت زهرا بیشتر رسیدگی شده؛ سر سبزتر شده است؛ گل و گیاه هم زیاد کاشتهاند، ولی روح آدم کسل میشود. شاید به خاطر کارهای نیمه تمام ارواح رفته است که چنین حسی دارم، انگار همگی با هم دارند به زبان خاموشی تمنا میکنند که کسی دنبال کارهای نیمه تمامشان بی افتد و آن را برایشان تمام کند تا آرام بگیرند.
ولی غافلند از اینکه اینجا آرامیدهاند تا به ما گوش زد کنند. کاش میدانستند، ما خودمان کلی کارهای ناتمام داریم که تا قبل از پایان این سفر باید تمام کنیم، پایان سفر مشخص نیست و ما هم همچنان به دنبال شنبهای برای شروع دوباره میگردیم!
این میراث شماست که روی هم تل انبار شده است و بر دوش ما سنگینی میکند.
شاید هم این رسم روزگار است که ما را بیکار نگذارد. آدمی بدون کار ملول و مشوش میشود.
…در غیر اینصورت سرنوشت ما هم مثل آنها می شود میایستیم در صف کار نیمه تمامها…و اگر دقیق تر بخواهم بگویم؛ میخوابیم!
با وجود تمام حال بدی که از حضور در بهشت زهرا به من دست میداد؛ زمانی رسيد که مسافر هر روزه این مسیر شدم، از رانندگي خسته میشدم. پس مترو ايده خوبی بود.
مدتی بود؛ که ایران زندگی نمیکردم و مترو تهران را از زمان احداثش سوار نشده بودم. دوستانم توصیه کردند؛ «راحتترین راه برای رفتن به بهشت زهرا استفاده از مترو است!»
از انتخابی که کردم خیلی خوشحال بودم و تجربه بسیار جالبی بود، مترو تهران با آن چه در جاهای دیگر دنیا دیده بودم خیلی فرق داشت!
برای مراسم یکی از دوستان با سرویس ایاب و ذهابی که هماهنگ کرده بودند به بهشت زهرا رفتم ولی بعد از آنها جدا شدم و رفتم سر مزار عزیزان دیگر.
در آن سال جوان عزیزی را از دست داده بودیم كه با من نسبت نزديكی هم داشت. دل پردرد و غمی داشتم و غرق اندوه غريبی از دست روزگار و زمانه بودم، و به سرنوشت این نوجوان تازه از دست رفته فکر میکردم. با شرایط حزن آلودی وارد مترو شدم … .
ايستگاه اول و آخر خيلی خوب است. جا برای نشستن هست.
من هم با خيال راحت نشستم و چشمهایم را بستم تا منظرة گور، خاك، و سنگ گرانيت را كمكم فراموش كنم گرچه فراموش كردنش سخت بود.كه ناگهان صدایی بلند، زیر و جیغ جیغو، آرامشم من را برهم زد ….
«شوكولات دارم!… شوكولات كاكائويي و مغزدار! … بادامي ۳ تا ۱۰۰۰ تومان! …خانوما نمیخواين؟ خيلی خوشمزه اس!»
بعد دختر كوچولويی از روي صندلی دويد طرف خانم جيغ جيغو … و او گفت: “برو بچه بشين بزار كارمو بكنم…”
معلوم شد بچه هم به همين خانم جيغ جيغو تعلق دارد. پيش خودم فكر كردم چه مشاغل كاذب و جالبی!
قطار راه افتاد و خوب همينطور در هر ايستگاه به جمعيت افراد در واگن اضافه می شد… .
و اين افزايش جمعيت همراه بود با افزايش مشاغل كاذب!
در شهرری خانم ديگری با چمدان كوچكی وارد شد، من كه آشنا نبودم فكر كردم مسافر است.
ولی بعد از حركت قطار معلوم شد او هم فروشنده است!
و اينطور شروع كرد… «كُرست دارم، كرستهای خوب، جورابهای گيپور، جوراب شلواری استرچ. خانوما نمی خواهيد كرست، كسی نمیخواد؟
و بعد عدهايی آمدن به سمتش و نمونههايی را كه در دستش بود ديدن و انتخاب كردن و بعد از انتخاب سايز، در وسط همان شلوغی ديدم چمدان را باز كرده و داره دنبال سايز B85 میگرده …»
پيش خودم فكر كردم؛ «اوه خدای من اينجا فقط اتاق پرو كم دارد!»
در ايستگاه امام دختر كوچكی وارد شد با فال حافظ و لواشك جومونگ …
كه خيلي با استقبال دختران جوان دانشجويی كه از شهرری آمده بودن مواجه شد!
در ايستگاه ۱۵ خرداد قطار ديگر در حال ترکیدن بود.
همه به زور همديگر را فشار میدادند و چمدان خانم لباس زیر فروش هم گير كرده بود بین پاهای مردم.
از دید من که از دور نگاه میکردم؛ موقعیت تلخ و خنده داری پیش آمده بود. از آن صحنههای چارلی چاپلینی!
همين موقع يك دختر جوان با مقنعه چادر كمری و حجاب حسابی وارد شد و سلامی به خانم لباس زیر فروش كرد و گفت: «چطوری؟ اوضاع خوبه؟!» من اول فكر كردم كه آشنا درآمدند ولی بعد از حركت قطار معلوم شد كه او هم فروشنده است.
تا قطار راه افتاد چادرش را كنار زد و دستش را درآورد بيرون و گفت: «النگو دارم، النگو … در رنگهای متنوع…» و بعد مقنعهاش را كمی داد عقب و ادامه داد: «گل سر دارم. در چند مدل، گل سر، كسی گل سر نمی خواد؟!…» بعد گوشش را از زير مقنعه در آورد و گفت: «گوشواره … گوشواره حلقه ای، آويزان، چسبان كسی نمیخواد؟! …»
گوشش چند سوراخ داشت و همه گوشوارهها را به آن آويزان كرده بود، یه جورایی شبیه آویزهای لوستر شده بود تضادی رقت بار!
خلاصه معركه ای بود در معرکه!
من كه پاک هوش از سرم رفته بود. نظارهگر اين اتفاقات عجیب بودم كه مثل یک پرده نمایش در برابرم در جريان بود .
به سختی می توانستم باورم کنم كه اين مترو است. چيزی كه در ذهنم از مترو سراغ داشتم با اين تئاتر، تئاتری که پیش رویم بود، خيلی تفاوت داشت.
مترو لندن و آلمان کجا؟ مترو تهران کجا؟!
اما اين اتفاقات يك حسن داشت كه من به کل ماجرای گورستان و افسردگی، حزن و اندوه ناشی از آن را فراموش كرده بودم، بوی خاک، زمین بتونی و سنگ گرانیت، از مشامم رفته بود و صدای گریه، و شیون دیگر در گوشم نمیپیچید و غم کارهای ناتمام نمیآزردم. این قطار برایم تراپی بود. شده بودم همان آدم قبل، منتظر روزهای شنبه…
با خودم فکرکردم وطن یعنی این!
جمع تناقضها و تضادهایی که حال آدم را خوب می کند!
شايد دليل اينكه آدم وقتی از ايران میرود دلش خيلی تنگ میشود همين است. چون اين چيزهايی كه در ايران اتفاق میافتد را در هیچ جای دنیا نمیبينی و نمیشنوی…
مثل جمله:
آتيش زدم به مالم!
خونه دار بچه دار زنبيل و بردار بيار!
این هم از متروی تهران در قرن بیست و یکم…!!
نویسنده: پریسا مشکین پوش
اگر به بخش دل نوشته علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.
پرواز تهران استانبول
پاورقی:
*احمد شاملو: شعر دخترای ننه دریا