سه نقطه…
سالها بود که از این “سه نقطه” توی همه نوشتههام استفاده میکردم…
قرار شد در مراسم چهلم پدرم سخنرانی کنم!
تا آن زمان پشت میکروفن نرفته بودم؛ در مدرسه هم هر وقت معلم اسمم را صدا می کرد وحشت میکردم و میگفتم: «بلد نیستم»؛
نمی دانم دلیلش چه بود؛ اضطراب عجیبی من را میگرفت؛ دستپاچه میشدم؛ حتی آنهایی را هم که بلد بودم نمیتوانستم بگویم.
پیشنهاد سخنرانی در مراسم چهلم را خودم دادم؛ فکر کنم جوگیر شده بودم.
پدرم خیلی ناگهانی فوت کرده بود و من میخواستم حتما کار ویژهای انجام بدهم.
چند روز بعدش وقتی به خودم آمدم وحشت کردم.
یاد دوران مدرسه و درس جواب دادن افتادم: «نکنه برم اون بالا مثل دوران مدرسه هول کنم؛ نتونم متن را بخونم و آبروریزی بشه؟!»
مدام پشیمان میشدم و میخواستم زنگ بزنم به اقوام درجه یک و بگویم: «فکر نمیکنم بتونم از پسش بر بیام!»
هم غم از دست دادن پدرم روی دلم سنگینی می کرد؛ هم فکر به این سخنرانی کذایی به من اضطراب می داد. ولی ندایی در درونم می گفت:
«تو چاره ای نداری؛ چون فرزند بزرگ آن مرحوم هستی،
همه دوستان و آشنایان منتظرند که ببینند از اون پدر ادیب و شاعر چگونه تجلیل میکنی!»
برا ی نوشتن متن مشکلی نداشتم؛ آن را سریع آماده کردم و با دوست صمیمی دوران دبیرستانم آن را مرور کردیم انصافا هم متن خوبی از آب در آمد.
زمانی که با مریم، دوستم متن را اصلاح می کردیم؛ مریم گفت: «این سه تا نقطه چیه همه جا گذاشتی؟ منظور خاصی داری؟ خیلی بی ربطه؟»
سه نقطههایی که ربطشان را درک نمی کردم و دلم هم نمیآمد حذفشان کنم!
سخنرانی به خوبی برگزار شد. همه راضی بودند و بهم برای سخنرانی و متن خوبی که نوشته بودم تبریک گفتند؛ ولی معمای “سه نقطه” همچنان مجهول باقی ماند!
در دوران قرنطینه به دلیل وقت زیادی که در خانه داشتم؛ هر روز یک کاری انجام میدادم؛ بعد از بازبینی آلبومها و فیلمهای قدیمی رفتم سر کمدی که نوشتهها و دفترچههای خاطراتم آنجا بود.
آنها را در آوردم بیرون، یک دفعه چشمم افتاد به کلاسر بزرگ سبز رنگ، نامههای پدرم!
زمانی که در آلمان تحصیل میکردم برایم نامههای مفصلِ پندآموز و بامزهای مینوشت.
در شروع بعضی از نامهها برایم شعری گفته بود؛ من در غربت همیشه منتظر بودم که پستچی با نامه پر مهری از پدرم سر برسد؛ آن نامهها برایم حکم دوپامین داشت؛ و هفتهها با آنها حالم خوش بود.
از دوره ایی حرف می زنم که هیچ کانال ارتباطی جز تلفن وجود نداشت!
آخرین باری که این نامهها را دیده بودم؛ بعد از فوت پدرم بود. آن زمان تصمیم گرفتم همه را تک به تک در پوشههای نایلونی بگذارم که خراب نشوند.
آن روزها آنقدر بارانی بودم که دل خواندن نامهها را نداشتم!
شروع کردم به ورق زدن، تاریخ ها را نگاه کردم ۱۳۶۶ و بعدی ۱۳۶۸ پدرم خط بسیار زیبایی داشت. دوباره با خواندن نامهها باران اشک از چشمانم سرازیر شد؛
در لابه لای اشک ناگهان مکث کردم؛ تعجب کردم؛ کمی هم خندهام گرفت؛ نامههای پدرم پر بود از “سه نقطه”…