فقط پا بزن
من در ابتدا، خداوند را یک ناظر مانند یک رئیس یا یک قاضی می دانستم که دنبال شناسایی خطاهایی است که من انجام داده ام و بدین طریق خداوند می داند وقتی که من مُردم شایسته بهشت هستم یا مستحق جهنم…!
وقتی قدرت فهم من کمی بیشتر شد، به نظرم رسید که گویا زندگی تقریباً مانند دوچرخه سواری با یک دوچرخهٔ دو نفره است و دریافتم که خدا در صندلی عقب، در پا زدن این دوچرخه به من کمک می کند…
نمی دانم چه زمانی بود که خدا به من پیشنهاد داد جایمان را عوض کنیم… از آن موقع زندگی ام بسیار فرق کرد.
زندگی ام با نیروی افزوده شدهٔ او خیلی بهتر شد. وقتی کنترل زندگی دست خودم بود، من راه را می دانستم و تقریبا برایم خسته کننده، تکراری و تا حدود زیادی قابل پیش بینی بود، اما وقتی خدا هدایت زندگی مرا در دست گرفت، او بلد بود چطور از میانبرهای هیجان انگیز، از بالای کوه ها و از میان صخره ها با سرعت زیاد حرکت کند.
او پیوسته به من می گفت: «تو فقط پا بزن.»
من نگران و مضطرب بودم و می پرسیدم: «مرا به کجا می بری؟»
او فقط می خندید و جواب نمی داد و من کم کم به او اطمینان کردم!
وقتی می گفتم «میترسم»، او به عقب برمی گشت و دستم را می گرفت و می فشرد و من آرام می شدم…
او مرا نزد مردم می برد و آنها به ما هدیه می دادند و این سفر ما (یعنی من و خدا!) ادامه داشت تا از آن مردم دور شديم..
در میانه های راه، خدا گفت: «هدیه ها را به کسان دیگر بده، آن ها بار اضافی سفر زندگی اند.»
بنابراین من هدیه ها را به مردمانی دیگر بخشیدم و فهمیدم که دریافت هدیه ها به خاطر بخشیدن های قبلی من بوده است.
من در ابتدا در کنترل زندگی ام به خدا اعتماد نکردم فکر می کردم او زندگی ام را متلاشی می کند، اما او اسرار «دوچرخه سواری زندگی» را به من نشان داد.
خدا می دانست که چگونه از راه های باریک مرا رد کند و از جاهای پُر از سنگلاخ به جاهای هموار ببرد و حتی برای عبور از معبرهای ترسناک، پرواز کند…
و من دارم یاد می گیرم که ساکت باشم و در عجیب ترین جاها فقط پا بزنم.
من دارم از دیدن مناظر و برخورد نسیم خنک به صورتم در کنار همراه همیشگی ام – خدای متعال و مهربان – لذت می برم و هر وقتی که نمی توانم از موانع بگذرم، او فقط لبخند می زند و می گوید: «تو فقط پا بزن...»