شاگردها و شیر
چهار شاگرد برای به دست آوردن ثروت به راه افتادند.
سه تا از آنها آنقدر چیزهای زیادی یاد گرفته بودند که آدم های باسواد مدرک داری شده بودند،اما عقل سلیم و
درک عملی که قابل کاربرد در زندگی باشد،نداشتند.
چهارمی،برعکس آنها اهل درس نبود،اما شاگرد زرنگ و با فکری بود.
در طول راه،درباره ارزش های خاص دانش و هوش با هم بحث و گفتگو می کردند.
وقتی به جنگلی رسیدند،استخوان های شیری مرده را یافتند. سه شاگرد دانشمند خواستند دانش گستردهٔ خود را به شاگرد چهارم نشان دهند.
از این رو گفتند:«الان زندگی را به این شیر برمیگردانیم»
اولی گفت: «من با دانشی که دارم می توانم استخوان های این شی را به هم وصل کنم.»
دومی گفت: «گوشت و خونش را به او بر می گردانم.»
سومی گفت: «من هم زندگی را به بدنش می دمم.»
و بلافاصله دست به کار شدند. اولی استخوانها را وصل کرد. دومی ترتیب گوشت بدن شیر را داد.
اما وقتی سومین آماده شد که زندگی را به بدن شیر برگرداند،چهارمین پیش آمد تا جلوی او را بگیرد: «نمیبینی که این جانور شیر است!
اگر به او زندگی بدهی،می آید و همه مان را میخورد!»
دیگر با افاده و تکبر واکنش نشان دادند و او را تحقیر کردند.گفتند: «ساکت باش! چه احمق نادانی هستی تو! هیچ چیز نباید مانع کار علمی ما بشود!»
وقتی شاگرد چهارم فهمید که هیچ چیز نمی تواند آن سه تا را از کاری که می خواهند بکنند، باز دارد،بالای درختی رفت و پنهان شد.
به محض اینکه شیر جان گرفت،احساس گرسنگی کرد.
بلافاصله به روی سه تا دانشمند پرید و آنها را درید. سپس راه افتاد و به سوی رفت تا لانهی پیدا کند.
آن وقت بود که شاگرد چهارم صحیح و سالم از درخت پایین آمد.
((بر اساس پنجه تنتره مجموعه ای از متن های سنسکریت قند دوم تا ششم میلادی))
در محضر فیلسوف
این حکایت که از قدیمی ترین حکایت هایی است که ما می شناسیم،به با اندکی طنز و شوخی میگوید که اگر عقل سلیم من نباشد،دانش و آگاهی هیچ نمی ارزد،
حتی ممکن است خطرناک هم باشد.
خطای بزرگ سه شاگرد دانشمند چه بود؟
چه چیزی آنها را کور و نابینا کرده بود؟
گردآوری: حمیرا دماوندی