دروغ های مادرم

 در داستان پندآموز, داستانک

 

داستان من از زمان تولدم شروع می شود.

تنها فرزند خانواده بودم. سخت فقیر بودیم و تهی دست و هیچ گاه غذا به اندازهٔ کافی نداشتیم.

روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت:

«فرزندم، برنج بخور، من گرسنه نیستم.»و این اولین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگ تر شدم. مادرم کار های منزل را تمام می کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود، می رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نمو خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت.

شروع به خوردن‌ ماهی کردم و اولی را تدریجاً خوردم.مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود، جدا می کرد و می خورد. دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. اما آن را فوراً به من برگرداند و گفت: «بخور فرزندم. این ماهی را هم‌ بخور.

 

مگر نمی دانی که من ماهی دوست ندارم!»و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگ تر شدم و ناچاراً باید به مدرسه می رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده و به خانمها بفروشد و در ازای آن مبلغی دستمزد بگیرد. شبی از شب های زمستان، باران می بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم.

از منزل خارج شدم و در خیابان‌های مجاور به جست و جو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه‌ می کند. گفتم: «مادر بیا به منزل برگردیم، دیر وقت است و هوا سرد. بقیه کار ها را بگذار برای فردا صبح.»

لبخندی زد و گفت: «پسرم، خسته نیستم.» و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به‌ روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم.

مادرم مرا در بغل گرفته بود و نوش جان، گوارای وجود می گفت. نگاهم به صورتش افتاد. دیدم سخت عرق کرده. فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم: «مادر، بنوش.»

گفت:«فرزندم، تو بنوش. من تشنه نیستم.»و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

 

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهدهٔ مادرم بود. بیوه زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهٔ او قرار گرفت. می بایستی تمامی نیاز ها را برآورده کند.
زندگی سخت دشوار شد و ما اکثرا گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چون مادرم هنوز جوان بود.

اما مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: «من نیازی به محبت کسی ندارم.»

و این پنجمین دروغ او بود

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‌التحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزیهای مختلف می خرید و فرشی در خیابان می انداخت و می فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند و دیگر وظیفه من بداند که تأمین معاش کنم، قبول نکرد و گفت:

« فرزندم، مالت را از بهر خویش نگه دار. من به اندازهٔ کافی درآمد دارم.»

و این شیشمین دروغی بود که به من می گفت.

 

 

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقای رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. دائم در سفر بودم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. اما او که نمی خواست مرا در تنگنا قرار دهد، گفت:

«فرزندم، من به خوش گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم.»

و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. اما چطور می توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهٔ اعضای درونم را می سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می شناختم.اشک از چشمم روان شد. اما مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت:

« گریه نکن، فرزندم. من اصلا دردی احساس نمی کنم.»

و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن را به جمیع کسانی می گویم که در زندگی شان از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آنکه از فقدانش محزون گردید.

این سخن را با کسانی می گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما درد و رنج تحمل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید. مادر، دوستت دارم.

خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همان طور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.

کتاب: نیم کیلو باش و ولی خودت باش

نویسنده: سعید گل محمدی

 


اگر به بخش داستانک علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts
نظرات/پیشنهادات
  • Ma...

    سلام
    داستانتان عالی بود
    خسته نباشید

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt