روزهای سیاه زندگی

 در داستان پندآموز, داستانک

«وقتی مشکلی پیش آمد آن را به گونه‌ای ساده با خدا در میان بگذارید.»

نورمن وینسنت پیل

سال‌های سختی بود. سال‌های رکود اقتصادی و بی پولی. درآمد شوهرم نمی‌رسید. به دلیل اینکه شوهرم اغلب بیمار بود و در هنگام بیماری، مُزدی به او تعلق نمی‌گرفت. خانه‌ی کوچکی را که با دست خود ساخته بودیم، از دست دادیم. پنجاه دلار به خواروبار فروش بدهکار بودیم و در عین حال، می‌بایست هزینه‌ی زندگی پنج بچه را نیز تأمین می‌کردیم. برای کمک خرج شدن در هزینه ی زندگی، کار خانه‌ی همسایه‌ها را انجام می‌دادم، لباس می‌شستم و اطو می‌کشیدم، اما باز هم گرهی از مشکلاتمان باز نمی‌شد. لباس‌های کهنه را می‌خریدم و دوباره می‌دوختم و تن بچه ها می‌کردم. از نگرانی و غم و غصه ی زیاد مریض شدم. یک روز خواروبار فروشی که پنجاه دلار از ما طلبکار بود پسرم را به دزدیدن یک دوجین مداد متهم کرد. پسرک یازده ساله ام با بغض جریان را برایم تعریف کرد.

می دانستم که این، تهمتی بیش نیست، ولی خواروبار فروش برای اینکه ما را بدنام کند و برای اینکه از شر ما راحت شود، چنین چیزی را از خود ساخته بود.

این اتفاق، ضربه ی مُهلکی برایم بود و کَمرم را شکست. تمام بدبختی ها و مشقاتی که تا آن لحظه به سرمان آمده بود، مثل پرده ی سینما از جلوی چشمم می‌گذشت. دیگر ناامید شده بودم، انگار دیوانه شده بودم. در ماشین لباس شویی را بستم و دختر ۵ ساله ام را با خود به اتاق خواب بردم. پنجره ها را بستم و تمام منفذهای در و پنجره را با روزنامه و پارچه پوشاندم.

دختر کوچکم می‌پرسید:

مادر چکار می‌کنی؟ ما که تازه از خواب بیدار شدیم به او گفتم برای این درزها را پوشاندم که سرما وارد اتاق نشود و حالا می خواهیم کمی روی تخت دراز بکشیم و استراحت کنیم. بعد شیر گاز بخاری را باز کردم، ولی آن را روشن نکردم. هیچ وقت، آن بوی زننده ی گاز را فراموش نمی‌کنم.

ناگهان احساس کردم صدای آهنگی می‌شنوم. خوب که گوش کردم، فهمیدم صدای رادیو است که من فراموش کرده بودم آن را خاموش کنم. مسئله ی مهمی نبود. توجهی به آن نکردم. موزیک همچنان ادامه داشت. در همین حین بود:

«بیشتر اوقات آرامش خود را از دست می‌دهیم و دچار نگرانی می‌شویم و مشکلات بیهوده‌ای را تحمل می‌کنیم. دلیل آن این است که گرفتاری‌ها و مشکلات خود را با دعا و نیایش به درگاه خداوند نمی‌بریم.»…

همین‌طور که به آن سرود گوش می‌دادم، متوجه اشتباه بزرگ خود شدم. بله، درواقع، من می‌خواستم به تنهایی به جنگ مشکلات و گرفتاری های زندگی بروم، بدون متوسل شدن و کمک خواستن از پروردگار. بلافاصله از جا پریدم، شیر گاز را بستم و پنجره‌ها را باز کردم. بقیه ی آن روز را مشغول دعا و گریه بودم. بعد از مدت‌ها احساس سبکی می‌کردم. من خدا را به خاطر نعمت هایی که به من ارزانی داشته بود و من متوجه آن ها نبودم، شکر می کردم. مثلاً یکی از آن نعمت‌ها داشتن پنج فرزند سالم بود. به خدای خــود قول دادم که دیگر هرگز ناسپاسی نکنم و تا همین امروز بـر سر قول خـود ایستاده ام.

من حتی پس از اینکه خانه ی خود را از دست دادیم و به یک مدرسه‌ی روستایی ویرانه نقل مکان کردیم، باز هم ناسپاسی نکردم، چون لااقل، سقفی بالای سر داشتیم و از برف و باران در امان بودیم. کم‌کم کارها و وضعیت ما بهتر شد. البته مدتی طول کشید تا وضع ما به روال طبیعی برگردد. به هر حال، به تدریج، اوضاع بهتر شد. در یکی از کلوپ ها مشغول به کار شدم و اوقات فراغتم، جوراب می‌بافتم. یکی از پسرانم برای اینکه بتواند به دانشگاه برود، در یک مزرعه کاری پیدا کرد و هر روز صبح تا شب، سیزده گاو را می دوشید.

امروز، بچه هایم همگی بزرگ شده‌اند و هر کدام برای خود صاحب خانه و خانواده هستند و من دارای سه نوه‌ی زیبا و دوست داشتنی شده ام. حالا هر وقت به گذشته نگاه می‌کنم و به یاد آن روز سیاه و وحشتناک می‌افتم که شیر گاز را باز کرده بودم، خدا را سپاس می‌گویم که به موقع، مرا از خواب غفلت بیدار کرد. با خود می‌گویم اگر چنین کاری کرده بودم، چه خوشی‌ها و زیبایی‌های را که از دست نمی‌دادم. حالا هر وقت می‌شنوم کسی می‌خواهد خودکشی کند، دلم می‌خواهد فریاد بزنم و بگویم:

«نه این کار را نکن، صبر کن، روزهای سیاه زندگی، همیشگی نیست،

خیلی زود، روزهای روشن و آینده‌ی درخشان فرا می‌رسد.»

 

کتاب: حالا که به لبخند رسیدیم…
گردآوری و ترجمه: حسن آدینه زاده

 


اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید. 

روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt