دروغش از دروازه تو نمی آید
روزی روزگاری شاهی بود بی کار و مردم آزار. یک روز برای تفریح و خوش گذرانی اعلام کرد: هر کس بتواند دروغی بگوید که من باور نکنم دخترم را به عقد او در می آورم!
این خبر دهان به دهان گشت و همهٔ دروغ سازان_از پیر و جوان_ به سوی قصر سرازیر شدند.
آنها به حضور شاه می رسیدند و با آب و تاب دروغ خود را تعریف می کردند. ولی شاه آن دروغ ها را باور می کرد و می گفت: اینکه چیزی نیست. من باور می کنم، خب ممکن است چنین چیزی اتفاق بیفتد!
در این میان مرد زیرکی برای آنکه شاهِ دروغ دوست را سر جایش بنشاند، گفت که برایش سبد بسیار بزرگی بسازند که نتوان آن را از دروازهٔ بزرگ وارد شهر کرد.
پس از هفته ها سبد بافته و ساخته شد. مرد زیرک به قصر رفت و به حضور شاه رسید.
شاه پرسید:تو چه دروغی با خودت آوردی؟
مرد گفت:دروغ بزرگی که از دروازهٔ پایتخت هم داخل نمی شود و آن را باور نمی کنید!
شاه بلند خندید و گفت:خیال کرده ای! هیچ کس نمی تواند سر من کلاه بگذارد.
مرد زیرک گفت:دروغ من، هم شنیدنی است، هم دیدنی! باید کنار دروازهٔ شهر بیایید.
شاه گفت:فردا که خواستم برای شکار از شهر بیرون بروم، می آیم و دروغ تو را می بینم و می شنوم!
صبحِ فردا شاه و گروهی از سوارانش از شهر بیرون رفتند و پشت دروازه سبد بزرگی را دیدند.
شاه پرسید:این همان دروغ بزرگ است؟
مرد زیرک جلو آمد و گفت:بله قربان! ولی ماجرای این سبد دربارهٔ پدر شماست که پیش از شما شاه این سرزمین بود.
_ چطور مگر؟ چرا پای پدر مردهٔ مرا به میان کشیدی؟
_ برای آنکه پدر شما به پدر من بدهکار بود…
_ مگر می شود؟ پدر تو کی بوده که از پدر من طلب داشته؟!
مرد زیرک نگاهی به زمین و نگاهی به آسمان انداخت و آهی کشید و گفت:قربان! پدر من مرد بسیار پولداری بود، آن قدر که نمی توانست پول هایش را بشمارد. پدر شما هم که شاه بود، در یکی از سال ها برای ادارهٔ کشور بی پول شد. به همین خاطر از پدرم تقاضای پول کرد. پدر من هم این سبد را به پدر شما نشان داد و گفت:اگر من هفت پیمانه سکهٔ طلا به اندازه این سبد به شاه قرض بدهم گرفتاری او برطرف می شود؟
پدر شما هم جوابش مثبت بود و با کمک پدر من توانست کشور را نجات دهد.
برای همین پدر شما به پدر من بدهکار است. حالا هم من آمده ام که هفت سبد سکهٔ طلا_ یعنی به اندازهٔ این سبد_از شاه بگیرم.
شاه تا این حرف را شنید، فریاد کشید: این دروغِ محض است! پدر من هیچ وقت پولی از کسی قرض نگرفته.
بعد رو به همراهانش کرد و گفت:چه حرف ها، این آدم دیگر کیست و از کجا آمده؟ دروغش از دروازه تو نمی آید. در همهٔ این سرزمین یک نفر هم حرف او را باور نمی کند!
مرد زیرک با آرامش لبخندی زد و گفت:پس باور نمی کنید؟ حالا به پیمان خود وفا کنید و دختر خود را به همسری من درآورید!
روان شناسی اقتدار
دروغ، گمراه کردن و فریب دادنِ دیگران از طریق مخدوش کردن یا کتمان حقیقت است.
انسان با فریب کاری خودش را فریب می دهد و به دشمنی با حقیقت می پردازد.
رفتار، تجسم عینی و مادی اندیشه و احساس است.
بر اساس این الگو دروغ پردازی به عنوان یک رفتار، ترسی است که عینیت پیدا کرده است. بین صداقت و شجاعت و از دیگر سو بین خدعه و وحشت رابطه ای نزدیک وجود دارد.
هر چه فرد هراسان و خوفناک باشد بیشتر به فریب و نیرنگ متوسل می شود. شما نمی توانید در عین حال که می ترسید دروغ نگویید.
ما به اندازهٔ ترس ها و اضطراب های مان دروغ می گوییم و به میزان شجاعت و دلیری و اقتدار شخصی، صداقت را در زندگی انتخاب می کنیم.
نظریهٔ اقتدار:
انسان ها دو گروهند یا دروغگو یا شجاع.
کتاب: افتاده باش اما نه از دماغ فیل
گردآوری: پریسا مشکین پوش
تصویرسازی: صبا طاهری
اگر به بخش داستانک علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.