امانتی گرانبها
فرزندان شما به حقیقت، فرزندان شما نیستند آنها دختران و پسران زندگیاند.
در سودای خویش، این جوهر حیات است که به شوق دیدار خویش هر دم از گوشهای سر بر میکند.
آنها از کوچهی وجود شما میگذرند اما از شما نیستند. و اگرچه با شمایند به شما تعلق ندارند.
«جبران خلیل جبران امانت»
“امانت”
استاد فرزانهای به خوبی و خوشی با خانوادهاش زندگی میکرد. زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت. زمانی به خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت، هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند.
مادر بچهها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمل کرد. اما از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمل کرد. اما چطور میتوانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد؟
شوهرش هم به اندازهی او مؤمن بود، اما او هم مدتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش میترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود. تنها کاری که از دست زن بر میآمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد. شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت.
روز بعد، استاد فرزانه به خانه برگشت، همسرش را در آغوش گرفت و سراغ بچهها را گرفت. زن به او گفت فعلاً نگران آنها نباشد و حمام بگیرد و استراحت کند. کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچه ها را گرفت.
همسرش با حالت عجیبی گفت: «نگران بچهها نباش. اول برای حل مشکلی جدی، به کمکت احتیاج دارم.»
شوهرش با اضطراب پرسید: “چه اتفاقی افتاد؟ به نظرم رسید که مضطربی بگو در چه فکری، مطمئنم به لطف خدا میتوانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم.”
“در مدتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار با ارزش پیش ما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیبایی است! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدهام. حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمیخواهم آنها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چکار باید بکنم؟”
“اصلاً رفتارت را درک نمیکنم! تو هیچ وقت زن بیتعهدی نبودهای!”
“آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیدهام! فکر جدا شدن از آنها برایم سخت است.»
استاد با قاطعیت گفت: “هیچ کس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمیدهد. نگه داشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آنها، جواهرات را پس میدهيم و بعد کمکت میکنم تا فقدانش را تحمل کنیم. همین امروز این کار را با هم میکنيم.”
“هر چه تو بگویی عزیزم، جواهرات را بر میگردانیم. در واقع، قبلاً آنها را پس گرفته اند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آنها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آنها را پس گرفت.»
استاد پیر، قضیه را فهمید. همسرش را در آغوش کشید و با هم گریه کردند. او پیام را دریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را با هم تاب بیاورند.
«پائلو کوئیلو»
کتاب: به بلندای فکرت پرواز خواهی کرد
نویسنده: مسعود لعلی
اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.