اجازه بدیم کودکان،کودکی کنند!
اجازه بدیم کودکان،کودکی کنند:
کتاب فرزندم رو بستم. جامدادی رو که چند دقیقه پیش از شدتِ عصبانیت پرت کرده بودم برداشتم. مدادهاش رو یکی یکی گذاشتم سر جاش. کنارش نشستم، بغلش کردم. بوسیدمش. سرش رو بوسیدم، موهای عرق کردهاش رو، پیشونیش رو، گونه ی بر افروختهاش رو. گفتم نمیخوام هیچی بشی. نمیخوام دکتر و مهندس بشی.
میخوام یاد بگیری مهربون باشی .
نمیخوام خوشنویسی یا چند تا زبون یاد بگیری.
میخوام تا وقت داری کودکی کنی.
شاد باش و سر زنده. قوی باش حتی اگر ضعیفترین شاگردِ کلاس باشی. پشتِ همون میز آخر هم میشه از زندگی لذت برد.
بهش گفتم تو بده بستون درس و امتحان و نمره هر چی تونستی یاد بگیر ولی حواست باشه از دنیای قشنگِ خودت چیزی مایه نگذاری.
کنارِ هم نشستیم پاپکورن خوردیم و فیلم دیدیم
و من تمام مدتِ به خودم
و به یک زندگی فکر میکردم که آنقدر جدی گرفته بودم.
زندگی که برای من مثل یک مسابقه بود و من در رویای مدالهایش تمام روز هاش رو دویده بودم.
هیچکس حتی برای لحظهای مرا متوقف نکرده بود.
هیچکس نگفته بود لحظهای بایستم و کودکی کنم.
هیچکس نگفته بود زرنگترین شاگردان، خوشبختترینها نیستند.
کلاس دوم دبستان شیفت بعد از ظهر بودم.
باران تندی می بارید.
یک چتر هفت رنگ دسته صورتیه سوت دار آن روز صبح خریده بودم.
وقتی به مدرسه رفتم ، دلم می خواست با همان چتر زیبایم زیر باران بازی کنم.
اما زنگ خورد، هر عقل سالمی تشخيص می داد که کلاس درس واجب تر از بازی زیر باران است.
یادم نیست آن روز چه درسی آموزگارم به من آموخت.
اما دلم هنوز زیر همان باران.
توی حیاط مدرسه مانده.
بعد از آن روز شاید هزار بار دیگر باران باریده باشد.
و من صد بار دیگر چتر نو خریده باشم.
اما آن حال خوب هشت سالگی هرگز تکرار نخواهد شد.این اولین بدهکاری من به دلم بود ، که در خاطرم مانده.
بعد از آن هر روز به اندازه ی تک تک ساعت های عمرم ، به دلم بدهکار ماندم.
” به بهانه ی عقل و منطق از هزار و یک لذت چشم پوشیدم. ”
از ترس آنکه مبادا آنچه دلم ميخواهد ، پشیمانی به بار آورد…… !!!!
خیلی وقت ها سکوت اختیار کردم.
اما حالا بعضی شب ها فکر میکنم :
اگر قرار بر این شود که من آمدن صبح فردا را نبینم ، چقدر پشیمانم از انجام ندادن کارهایی که به بهانه ی منطق حماقت نامیدمشان.
حالا میدانم هر حال خوبی سن مخصوص به خودش را دارد …
تا میتوانید از زندگی لذت ببرید..
از امروز… اَز پدر ….از مادر.. اَز برادر ….خواهر… فرزند…
چه کسی میداند..
فردا هرکه… کجاست؟؟
اگر به بخش داستانک علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.