بهای مادر شدن؟
داخل دادگاه پر از آدم بود، آدمهای جورواجور، همه از جلوی آدم رد می شدند، با دستبند به همراه پلیس، با صورت زخمی، با گریه، با جیغ و داد و فریاد، بلبشوی غریبی بود. بین همه آنها دخترکی با مادرش توجه مرا جلب کرد. دخترک شاید نه ساله بود، نمکی بود، چشمان سیاه و درشت […]
اگر آینه بشکند؟
خزان زندگی من با یک خرافات شروع شد. من سفید برفیای بودم که سرنوشتم با آینهها گره خورده بود. ده سال بیشتر نداشتم که جمله “اگه آینه بشکنه هفت سال بدبختی میاره” را از مادربزرگ و مادرم شنیدم. الان که فکرمیکنم؛ به خودم میگویم: «آخه یک بچه ده ساله چه تصوری میتونه از چنین صحبتی […]
لذتی از جنس رازقی
زندگی، فهم نفهمیدن هاست مادر بزرگم عشقی از جنس گلوگیاه داشت؛ با تولد جوانهای میشکفت و با عطررازقی کوچکی، دوباره عروس زیبایی می شد. کاش این رسم عاشقی را از او به ارث برده باشم. قدیمها بیشتر خانهها حیاط داشت؛ مادربزرگم همیشه دوتا گلدان یاس رازقی بزرگ، جلوی درحیاط میگذاشت. رسم خاصی هم برای خوشآمدگویی […]
درخت شاه توت
وقتی خبر سوختگی جعفر آقا را از زبان مادر بزرگم شنیدم نمی توانستم باور کنم، با اینکه سیزده سال بیشتر نداشتم، چهره جعفر آقا و شخصیتش برایم خیلی جالب و عجیب بود. صدای دورگه گرفته و خش دارش هنوز در گوشم زنگ می زند، کارمند دخانیات بود و یکی از مبارزان قاچاق تنباکو، تفریحش شکار […]
دندان عاریه شابی جان!
همان طور که گفته بودم خانه ما در امیر آباد بود.کوچه امین، یک آپارتمان شش طبقه ای که ما در طبقه دوم آن زندگی می کردیم و مادر بزرگ پدری ام که ما او را شابی (_شاه بی بی_ در زبان کردی بی بی بزرگ، مادر بزرگ) خطاب می کردیم با عمویم که مجرد […]
کودکی پر قصه
از زمانیکه به خاطر دارم؛ زندگی ام با کتاب، فیلم، و موسیقی آمیخته بود … قصه هایی که برایم تعریف می شد؛ مرا می برد به دنیای آلیس، ماهی سیاه کوچولو ، رستم و سهراب، پریای خط خطی… و من سوار اسب خیالاتم تا صبح یورتمه می رفتم. خانه مان همیشه پر از کتاب بود. […]
تولد یک قاصدک
وقتی به دنیا اومدم اسم نداشتم! مامانم فکر می کرد من پسر میشم و فقط به اسم پسر فکر کرده بود، چون عاشق نیما و اشعارش بود می خواست اسم منو بذاره نیما ولی حالا دختری به دنیا اومده بود و اسم نداشت! مامان و بابام گیج شده بودن آخه قدیم ها سونوگرافی و تعیین […]