چهارشنبه سوری با “بروس لی”

 در دل نوشته, فرهنگ و هنر

«ذهنت را خالی کن

بدون حالت، بدون شکل

مثل آب…

 آب را درون  فنجان بریزی، تبدیل به فنجان می شود

درون بطری بریزی، تبدیل به  بطری می شود

درون قوری بریزی، تبدیل به قوری می شود

آب می تواند جریان داشته باشد

یا در هم بشکند!

مثل آب باش دوست من…

“بروس لی”*

اما من آتش بود. پاره آتشی شیطان و شیرین.

اما من آتش بود. سرشار از شور و شوق شناخت.

هر وقت پدر و مادرم می خوابیدند؛ من نقشه توطئه و خرابکاری را می‌کشیدم که در آن زمان انجام بدهم.

البته آنها انتظار داشتند من درس بخوانم و یا کتاب بخوانم.  ولی این تنها کاری بود که در آن زمان  انجام نمی‌دادم!

از هرس کردن گل‌ها و سبزه عید با قیچی بگیر تا کبریت و شمع بازی!

اجازه بدید یکی از این شاهکارها که خاطره‌اش خالی از لطف نیست را برایتان تعریف کنم.

همانطور که  پیش‌تر گفتم در محله امیرآباد زندگی می‌کردیم من و خانواده‌ام در طبقه دوم بودیم، عموی عزیزم و شابی جان( مادربزرگم) در طبقه چهارم.

عمو امیر بعد از تصادف دوران نقاهت را می‌گذراند و بیشتر درمنزل بود و البته که_شکر خدا_ هر روز بهتر و بهتر  می‌شد. تابستانی که کلاس اول را تمام کردم، اوج فیلم های “بروس ‌لی”* بر پرده سینما  بود.

منزل‌مان نزدیک میدان انقلاب بود.  به نوعی جنب سینما زندگی می‌کردیم، گرچه الان که فکر می کنم این فیلم‌ها  چندان برای سن  من مناسب نبودند ولی  آن زمان فیلم ها بر اساس گروه‌های سنی دسته‌بندی نمی‌شدند.

تقریبا هر هفته با عمو امیر  به دیدن یکی از فیلم های بروس‌ لی ( اژدها وارد می‌شود) می‌رفتیم ، گاهی هم پیاده از منزل تا بلوار الیزابت (بلوار کشاورز فعلی) می‌رفتیم و در  میدان ولیعهد (میدان ولیعصر فعلی) سینما پولیدر (سینما قدس فعلی) سری به سینما می زدیم.

صدای بروس‌ لی و ژست های کاراته‌ای او شده بود ورد زبان من و عموامیر…

ذهن خیال‌پرداز من کم‌کم “بروس لی”‌ و دار و دسته‌اش را جزء خانواده خودمان کرد. بطوری که به این فکر افتادم مادر من پنج خواهر و برادر دارد و چرا من نداشته باشم، در خیالم پنج خواهر و برادر خیالی ساختم که یکی از برادرها هم “بروس لی” بود. او حساب هر کسی را که می‌خواست به ما چپ نگاه کند می‌رسید.

ذوق عجیبی داشتم و هر روز برای خودم و خواهر برادرها، بخصوص  برادر شاخص عزیزم “بروس لی” داستان و ماجرای می‌ساختم، از جمله یکی از این داستان‌ها که خیلی واقعی شد و کار دستم داد ماجرای چهارشنبه سوری با “بروس لی” است!

 

آتش بازی را دوست داشتم و عاشق شب‌های چهارشنبه سوری بودم.

این یک رسم نانوشته بود که ما همه‌ی چهارشنبه سوری‌ها به منزل پدر بزرگم که نزدیک حسینیه ارشاد بود می‌رفتیم. در حیاط آنها بوته‌هایی که توسط شوفر پدر بزرگم جمع آوری می‌شد آتش می‌زدیم و خانوادگی از روی آن می‌پریدیم. خانواده مادری من دور هم جمع که می‌شدند ۱۵ نفری بودند، پدر بزرگ و  مادربزرگم ۳ دایی و ۲ خاله  با همسرانشان، من و پدر و مادرم.

خاله‌های مادرم و اقوام دیگر هم اگر برنامه‌ای نداشتند به جمع ما می‌پیوستند، در این خانه همیشه در به روی مهمانان باز بود به ویژه شب‌های چهارشبه سوری، بعد از پایان آتش بازی با دختران بزرگتر فامیل و خاله‌ها چادر سر می‌کردیم و می‌رفتیم قاشق زنی، حس و حال عجیبی بود، هنوز بعد از سال‌ها که خاطرات را مرور می‌کنم از شنیدنش مسرور می شوم. از اینکه با چه کارهای ساده و  رسم‌های زیبا، چه خاطره‌های فراموش نشدنی ساختیم.

این مراسم و شور و هیجانش سبب شده بود یکی از مراسم و روزهای محبوب من در سال باشد و همیشه برای رسیدنش لحظه شماری می‌کردم.

بعد از  انقلاب و دوران دبیرستان این روز را با محدودیت‌ها و ممنوعیت‌ها و  با برگزاری امتحان در قبل و بعد از این روز، خواستند به کاممان تلخ کنند و این رسم زیبا و آیینی را از بین ببرند،  ولی اجر قربش برای من  هیچ‌گاه کم نشد.

به دلیل علاقه به شب‌های چهارشنبه سوری، تصمیم گرفتم این مراسم را خودم به تنهایی در دستشویی برگزار کنم عصر پنجشنبه‌ای بود. و پدر و مادرم استراحت می کردند، من رفتم داخل دستشویی و شمع روشن کردم. شمع نمادی از بوته بود. من و خواهر و برادران خیالی‌ام  از روی بوته پریدیم و همینطور برادر عزیزم “بروس لی”… تا اینکه یک گروه آمدند و می‌خواستند بساط ما را به هم بزنند، در همین موقع ناگهان مادرم مرا صدا زد:

«پپو کجایی؟»

سابقه خرابکاری‌های مرا داشت، پرونده‌ام سیاه بود، با شنیدن صدای مادرم هول کردم.

من: «دستشویی هستم الان میام!»

شمع را گذاشتم روی شوفاژ و در را باز کردم و رفتم بیرون که  مادرم مطمئن شود  اوضاع خوب است و همه چیز تحت کنترل و اصلا جای نگرانی نیست!!!

ولی انگار بویی داشت می ‌آمد، نگاهی به اطراف انداختم، «پس چرا داره بوی سوختگی می آد؟»

…پریدم داخل دستشویی؛ دیدم  شمعی که گذاشتم روی شوفاژ پشت به در بوده، و شمع، حوله آویزان شده پشت در را آتش زده است «وای  خدای من حوله حمام  پدرم آتش گرفته بود!»

هول شدم سریع با لیوانی که آن‌جا بود آب ریختم و  آتش را خاموش کردم.

شانس آوردم که آتش گرفتگی حوله هنوز خیلی بالا نرفته بود و توانستم به سرعت مدیریت بحران کنم!

ولی حالا  سرآستین سوخته  را چه باید می‌کردم،  پدرم از خواب که بیدار می‌شد؛ حتما می‌آمد دوش می گرفت،  چه توضیحی داشتم که بدهم ؟

ناگهان دوباره صدای مادرم مرا به خود آورد: «پپو کجایی؟  داری چی کار می‌کنی؟ بوی سوختگی می‌آد؟ داری  با کبریت بازی می‌کنی؟!»

من: «نه! نه!… چیزی نیست!»

در این شرایط اسفبار خبری از “بروس لی” هم نبود که بیاد کمکم، ناکس‌ها این خواهر برادرها هم من و تنها  گذاشتن و در رفتند!

و چشمتون روز بد نبیند که مادرم حرف من را باور نکرد و آمد به سمت دستشویی…

« اینجا چه خبره؟»

« این بوی سوختگی مال چیه؟ از اینجا میاد!»

شمع را دید که خاموش بود؛ گفت: «پس داشتی  شمع بازی میکردی…؟!»

حوله سوخته پشت در را ندید…«خدایا شکرت فعلا  بخیر گذشت!»

ولی همین که پدرم به حمام برود موضوع برملا می‌شد. البته که او همیشه در مقابل خرابکاری‌های من خیلی برخوردش آرام بود، ولی باز هم ترس عجیبی وجودم را فرا گرفت، هرگز فکر نمی‌کردم برگزاری چهارشنبه سوری با خواهر و برادرهام و “بروس ‌لی” باعث سوختن حوله پدر شود!

همین ماجرا باعث شد که دیگه دور “بروس ‌لی” و خواهر برادرها را خط بکشم. خیالش به دردسرش نمی‌ارزید.

 

در این فاصله فکر کردم بروم قسمت سوخته حوله را قیچی کنم… «حداقل اون بخش سوخته  دیده نشه. شاید بهتر باشه!»…

سریع رفتم سر چرخ خیاطی  سینگر مامانم، قیچی را برداشتم و رفتم توی حمام و اون قسمت سوخته را چیدم.

می شنیدم که مادر به بابا می‌گوید: «نمی دونم چرا بوی پارچه سوخته می‌آد… باز پپو* داشت با شمع بازی می‌کرد!»

حوله سوخته و چیده شده را آویزان کردم و راهی اتاق شدم،  خودم را با کاری مشغول کردم. انگار نه انگار چه عقوبت شومی در انتظار من است.

پدرم به محض رفتن به حمام فهمید چه دست گلی به آب دادم ولی حرفی نزد.

بعد که آمد بیرون گفت: «مثل اینکه یکی باز خرابکاری کرده!!!»

بله چه کسی غیر ازمن می توانست خرابکاری کرده باشد؟!

مادرم پرسید: چه خرابکاری؟

پدرم آستین حوله را نشانش داد!!!

مادرم گفت: «من میگم بوی پارچه سوخته می‌آد،  پس دست گل این دفعه‌ات  آتش زدن حوله بود، حالا وقتی یک هفته از دیدن کارتون محروم شدی، کبریت بازی و آتیش بازی را میذاری کنار.»

برای من که عشق کارتون و تلویزیون بودم، عقوبت شومی بود.

پدرم  تا سال‌ها بعد آن حوله سوخته، چیده شده، قهوه‌ایی راه راه مخملی برق لامع را داشت…

شاید می خواست به من یادآوری کند، نتیجه خرابکاری آدم اثرش تا سال‌ها بعد هم  باقی می‌ماند، شاید هم دلش غنج می‌زد برای شیرینکاری دختر دردانه‌اش.

این ماجرا گذشت. بزرگتر شدم. در خلال مطالعاتم در مورد عرفان و معنویت متوجه شدم “بروس لی” به غیر از اینکه رزمی کار قابل و هنرپیشه باشد فیلسوف بوده است و این جمله “مثل آب باش دوست من” او خیلی به دلم نشست، و فکر کردم درسته که زمان آتش گرفتن حوله به کمکم نیامد و ازش دلگیر شدم و دورش را خط کشیدم، شاید چون “چاره کار همان آب بوده دوست من!”

در  اولین فرصت در دوران دانشجویی، برای پدر از آلمان یک حوله سوغات آوردم تا بالاخره لکه ننگ  آتش بازی با “بروس‌ لی” را  پاک کنم.

 

نویسنده: پریسا مشکین پوش

__________________

پاورقی

بروس لی: متولد سانفراسیسکو چاینا تاون ( زاده ۲۷ نوامبر ۱۹۴۰ – درگذشت ۲۰ ژوئیه ۱۹۷۳) رزمی کار حرفه ای، استاد هنرهای رزمی چینی، بازیگر فیلم‌های اکشن، استاد فلسفه، نظریه‌پرداز.

فیلم های معروف “بروس لی”

راه اژدها ۱۹۷۲

خشم اژدها ۱۹۷۲

اژدها وارد می شود ۱۹۷۳

 

پپو: نامی کردی به معنی قاصدک

 

اگر به بخش دل نوشته علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

پپو و پاک کن خوشبو

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt