هر اتفاقی میافتد به نفع ماست!
پادشاه و وزیر
در کشوری پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور، ولی عاقل بود.
روزی برای پادشاه یک انگشتر به عنوان هدیه آوردند، ولی روی نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود.
شاه پرسید:« این چرا اینقدر ساده است؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟»
فردی که انگشتر را آورده بود، گفت:« من این را آوردهام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید.»
شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد . چه جملهای به او پند میدهد. همه وزیران را صدا زد و گفت:
« وزیران من، هر جمله و حرف باارزشی که بلد هستید، بگویید.»
وزیران هم هر آنچه بلد بودند، گفتند. ولی شاه از از هیچ کدام خوشش نیامد. دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاورند.
وزیران هم رفتند و آوردند. شاه جلسهای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید، جایزه خوبی خواهد گرفت.
هر کسی چیزی گفت، ولی باز هم شاه خوشش نیامد تا اینکه پیرمردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم.گفتند:« تو با شاه چه کاری داری؟»
پیرمرد گفت:« برایش جملهای آوردهام.»
همه خندیدند و گفتند:« تو و جملهای پیرمرد! تو داری میمیری! تو را چه به جمله!»
خلاصه پیرمرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار شود.شاه گفت:« تو چه جملهای آوردهای؟»
پیرمرد گفت:« جمله من این است:« هر اتفاقی که برای ما میافتد، به نفع ماست.»»
شاه به فکر فرو رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیرمرد داد.
پیرمرد در حال رفتن گفت:« دیدی هر اتفاقی میافتد،به نفع ماست.»شاه خشمگین شد و گفت:« چه گفتی؟ تو سر من کلاه گذاشتی؟»
پیرمرد گفت:« نه، پسرم. به نفع تو هم شد.چون تو بهترین جمله جهان را یافتی.» پی از این حرف، پیرمرد رفت.
شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشتر حک کنند.
از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد، می گفت:«هر اتفاقی که برای ما میافتد، به نفع ماست.»
تا جایی که همه در دربار این جمله را یاد گرفته و آن را میگفتند تا اینکه روزی پادشاه در حال پوست کندن سیبی بود که ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد.شاه ناراحت شد و وزیرش به او گفت:« هر اتفاقی که برای ما میافتد، به نفع ماست.»
شاه عصبانی شد و گفت:« انگشت من قطع شده، تو میگویی که به نفع ما شده!» به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد و تا او دستور نداده او را درنیاورند.
چند روزی گذشت. روزی پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد. تنهای تنها بود. ناگهان قبیلهای به او حمله کردند و او را گرفتند و میخواستند او را بخورند.
شاه را بستند و او را لخت کردند. این قبیله سنتی داشتند که باید فردی که خورده میشود تمام بدنش سالم باشد، ولی پادشاه دو انگشت نداشت پس او را ول کردند تا برود.
شاه به دربار بازگشت و دستور داد که وزیر را از زندان درآوردند. وزیر آمد نزد شاه و گفت:« با من چه کار داری؟»
شاه به وزیر خندید و گفت: « این جملهای که گفتی درست بود. من نجات پیدا کردم، ولی این به نفع من شد و تو در زندان شدی این چه نفعی برای تو داشت؟» ۱۴شاه این را گفت و او را مسخره کرد.
وزیر گفت:« اتفاقاً به نفع من هم شد.»
شاه گفت:«چطور؟»
«شما هر کجا که میرفتید مرا هم با خود میبردید، ولی آنجا من نبودم. اگر میبودم، آنها مرا میخوردند پس به نفع من هم بوده است.» وزیر این را گفت و رفت.
I appreciate the humor in your analysis! For additional info, visit: FIND OUT MORE. What do you think?