دو پسرعمو
یکی از شاگردان پرسید:« استاد، راز تندرستی چیست؟»
سوفیوس پاسخ داد:« رازی در کار نیست، دارویی معجزه گر نیز ندارد. اما بگذارید این حکایت را برایتان بگوییم…»
کشاورزی بود که با چند راس گاوی که داشت در تکه زمینش خوب وخوش می زیست… تا روزی پسرعموی پزشکش که در پایتخت به سر می برد، به دیدنش آمد.
پسرعمو از همه چیزهای خوبی حرف زد که در شهر وجود داشت و کشاورز از وجود همه آنها بی خبر بود. او از کالاهای نو و نوآوری های شگفت آور حرف زد. در آغاز،این حرف ها به نظر کشاورز همچون رویا و خواب بود، اما بعد، وجودش مالامال از اندوه شد. حتی گمان کرد که در روستا با تیره بختی زندگی میکند.
هیچ نمی خواست در این حال بماند! پسرعمو که از بذل توصیه و پیشنهاد دریغ نداشت، شرح داد که او چگونه میتواند زندگی خود را تغییر دهد و گفت که میتواند پول قرض بگیرد « تازه ،بانکداری هم سراغ داشت» و با آن زمین بزرگتری بخرد، گله گاوهایش را بیشتر کند و پول بیشتری درآورد. همه این ها نیز مثل آب خوردن ساده بود!
کشاورز با خوشی و خوشحالی توصیه های پسرعمویش را عملی کرد. بی وقفه کار کرد و حتی یک روز هم به خودش استراحت نداد. زمین های تازه، گاوهای بیشتر، تراکتور و ماشینهای دروگر خرید. از صبح تا شب جان میکند و سکه روی سکه میگذاشت تا پول چیزهایی را که می خرید پرداخت کند… اما همواره بدهی های تازه ای پیدا میکرد، زیرا بنا بر نصیحت پسرعمویش می خواست بزرگ و بزرگتر شود.
وقتی به شصت سالگی رسید، آن قدر کارهای سخت و جان فرسا انجام داده بود که دیگر فرتوت شده بود. به دیدن پسرعموی پزشکش رفت. پسرعمویش که دکتر قلب بود، او را خسته دید. از این رو گفت:« اگر استراحت نکنی، به کهنسالی نمی رسی! گوش کن چه میگویم: ملک و املاکت را بفروش، فقط چندتا گاو و یه تکه زمین نگه دار، آن وقت شاهانه زندگی میکنی. به حرف های منِ پزشک توجه کن. زندگی ساده کلید سلامتی است!
کشاورز حس کرد خونش به جوش آمده است. فریاد کرد:« پس چرا سی سال پیش این حرف ها را نزدی؟
این حرف های تو می توانست مانع پیش آمدن خیلی از این سختی ها و مرارت هایی بشود که به سرم آمده است.
گردآوری: حمیرا دماوندی