ایکار، انسان پرنده
وقتی تزه توانست به کمک ریسمان آریان از هزار توی مشهور بیرون بیاید، مینوس شاه فهمید جز با همراهی دِدال، سازنده نابغه اش، ممکن نبوده این اتفاق بیفتد. با خود گفت:« بی گمان این حیله گر مکار طرح خارج شدن از آنجا را داده است.» از این رو، خشمگینانه، دِدال و پسرش ایکار را […]
مخفیگاه ناپیدا
در گذشته های بسیار دور، آدم ها جز خدایان بودند و قدرتی خدایی داشتند. اما به قدری از این نیروی خود استفاده نادرست کردند. که برهما، بزرگ خدایان، تصمیم گرفت این قدرت آسمانی را از آنها پس بگیرد. پس برهما برای پیدا کردن مخفیگاه جلسه مشاوره ای تشکیل داد. ابتدا خدایان کوچک و کم […]
بهترین غذاها
سوفیوس روز به تمامی پرسش ها با صبر و حوصله جواب میداد. اما به این نیز قانع نبود. اوضاع زندگی روزمره ما آدمها موضوع مناسبی برای آموزش های او بود. وقتی غذا خیلی حسابی نبود، این داستان را با لبخندی ساده تعریف می کرد: روزی روزگاری شاهی بود چنان خوش خوراک که گویی فقط برای […]
مردی که زیاد سفر کرده بود
روزی بعضی از شاگردان تصمیم گرفتند مرا امتحان کنند. همین طوری که آدم وارد مدرسه حکیمی بزرگ نمیشود! اما سوفیوس باز هم حکایتی تعریف کرد: وقتی امپراتور چین برای برقراری صلح و آرامش عازم سرزمین های شمالی شد، تصمیم گرفت از میان برجسته ترین افراد، ده مشاور انتخاب کند. ده دانشمند که در زمان سختی […]
به باغ خود رسیدگی کنید
گاهی آثاری از جنگی که در دوردست در جریان بود، در این جزایر آرام نیز مشاهده می شد. بعضی از شاگرد ها از استادمان میپرسیدند چه باید کرد و چه نباید کرد. سوفیوس، با کمال تعجب، پاسخ می داد: «نمیدانم» سرانجام روزی درباره این موضوع حکایتی تعریف کرد… مختار مردی نیکو سرشت بود. هیچ چیزی […]
دو پسرعمو
یکی از شاگردان پرسید:« استاد، راز تندرستی چیست؟» سوفیوس پاسخ داد:« رازی در کار نیست، دارویی معجزه گر نیز ندارد. اما بگذارید این حکایت را برایتان بگوییم…» کشاورزی بود که با چند راس گاوی که داشت در تکه زمینش خوب وخوش می زیست… تا روزی پسرعموی پزشکش که در پایتخت به سر می برد، به […]
چشم اسب آبی
روزی اسب آبی داشت از مرداب می گذشت که یکی از چشم هایش کنده شدو ته آب افتاد. اسب آبی اینجا و آنجا به جستجوی چشمش پرداخت. هی دور خودش چرخید، راست و چپ، عقب و جلو را گشت، اما از چشمش اثری نبود. پرنده های کنار آب که او را می دیدند، سرش فریاد […]
حلقه گیگس
چوپانی بود به نام گیگس که روی جسدی انگشتر اسرار آمیزی یافت. روزی او به همراه بقیع چوپان ها نزد شاه فرا خوانده شد. او همانطور که نشسته بود، با انگشترش بازی میکرد و در این اثنا جای نگین انگشتر را چرخاند. با کمال تعجب دید که با همین کار ساده، نامرئی شده است. چوپان […]
مرد حکیم و گربه ی دزد
حکیمی در عبادتگاهش گربه ای داشت که بسیار دوستش می داشت. گربه چنان عزیز بود که حتی هنگام عبادت حکیم کنار او و روی جا نمازش می آمد. گربه به راحتی در عبادتگاه می گشت و همه او را می شناختند. حتی به آشپزخانه هم می رفت، اما هیچگاه کم ترین غذایی برنمی داشت. تا […]
مروارید گرانبها
میگویند شبی مرد فرزانه ای در ساحل اقیانوس قدم میزد که به روستای کوچک ماهیگیران رسید. او آواز خوانان از روستا گذشت و در حالی که از روستا دور میشد، مردی را دیدکه پشت سرش می دود. «خواهش میکنم، خواهش میکنم! بایست! مروارید گرانبها را به من بده!» مرد فرزانه بقچه اش را روی زمین […]