کودکی پر قصه
از زمانیکه به خاطر دارم؛ زندگیام با کتاب، فیلم و موسیقی آمیخته بود …
قصههایی که برایم تعریف میشد؛ مرا میبرد به دنیای آلیس، ماهی سیاه کوچولو ، رستم و سهراب، پریای خط خطی…
و من سوار اسب خیالاتم تا صبح یورتمه میرفتم.
خانهمان همیشه پر از کتاب بود. یکی از زیباترین و فراموش نشدنی ترین سرگرمیها در خانه ما این بود که هر پنجشنبه یا پدر و مادرم به خیابان انقلاب برویم و کتاب بخریم.
وقتی کسی برایم قصه میگفت سراپا گوش میشدم، معمولا داستان میگفتند؛ که بخوابم ولی تا تمام نمیشد؛ نمیخوابیدم.
یک بار پدرم خیلی کار داشت و انتظار داشت که بعد از مدتی که شروع کرده به قصه گفتن من بخوابم؛ ولی دید که همچنان بیدارم، و با تعجب گفت:«پس چرا نمیخوابی؟»
من: «آخه بخوابم کر میشم و نمی فهمم آخر قصه چی میشه!»
پدرم خندهاش گرفت و گفت: «خوب بقیهاش را فردا برات می گم!»
و من در پاسخ گفتم: «نه قصه نصفه دوست ندارم میخوام بدونم آخرش چی میشه!»
پایان مجهول ماهی سیاه کوچولو من را به فکر فرو میبرد؛ که بالاخره چی شد؟
آیا به دریا می رسه یا نه؟
با پایان غم انگیز رستم و سهراب، خیلی مشکل داشتم و دائم به پدرم میگفتم: «چرا نفهمید پسرشه؟ چرا بازو بند را دیر دید؟ چرا؟ چرا؟»
و پدرم میگفت: «خوب داستان این جوری بوده و تمام مدت فکر میکردم اگر داستان دست خودمونه پس چرا باید آخرش را تلخ تموم کنیم؟!»
اونموقع برایم قابل درک نبود که زندگی پر از پیچ و خم است و باید برایش آماده باشیم؛ و شاید داستانها میخواهند همین موضوع را به ما بگویند.
از طرفی شاید ابهام من با مفهوم زندگی از همون داستان رستم و سهراب شروع شد؛ چرا آمدیم؟ و چرا باید بریم؟
به نوعی همان جمله معروف شکسپیر: «بودن یا نبودن؛ مسئله این است؟»
از همان زمان، ذهنم با این موضوع درگیر بود، و البته که هنوز هم هست!
ولی کسی پاسخی برا ی سوالات یک دخترک شیطان و خیالباف نداشت. در جواب سوالاتم میگفتند: «قصه است دیگه!»
اما ذهن پر سوال من درگیر بود. قصهها برای من تک فرزند و تنها، فقط قصه نبود تجربه زیستنها بود.
در نقشها فرو میرفتم و با شخصیتهای داستان، خو میگرفتم؛ و هر بار با نگاهی جدید داستان را تمام میکردم، پایانی خوش از دید خودم و اینجوری سرنوشت قصهها را به دست خودم گرفتم.
و اینچنین بود که در مدرسه قصههای تلخ و شیرین رشد کردم، و تصمیم گرفتم ماجراهای خودم را بنویسم.
نویسنده: پریسا مشکین پوش