زیبایی زندگی
«ما خوب یاد گرفتیم در آسمان مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهی ها اما هنوز یاد نگرفتیم روی زمین چگونه زندگی کنیم.»
«ریچارد نیکسون»
رفتی که نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه های طویل و پیچیدهی درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود. چون دنیا میخواست مرا در هم بکوبد.
پسر کوچکی با نفس بریده به من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت: «نگاه کن چه پیدا کرده ام!»
در دستش یک شاخه گل بود و چه منظرهی رقت انگیزی! گلی با گلبرگهای پژمرده. از او خواستم گل پژمرده اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم.
اما او به جای آن که دور شود، کنارم نشست و گُل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: «مطمئناً بوی خوبی میدهد و زیبا نیز هست! به همین دلیل آن را چیدم. بفرمایید! این مال شماست.»
آن علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم که باید آن را
بگیرم وگرنه امکان داشت او هرگز نرود. از این رو دستم را به سوی گُل دراز کردم و پاسخ دادم: «ممنونم، درست همان چیزی است که لازم داشتم.»
ولی او به جای اینکه گل را در دستم بگذارد، آن را در وسط هوا نگه داشته بود. بدون دلیل یا نقشه ای!…
آن وقت بود که برای نخستین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست داشت، نمیتوانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پُر شد.
او تبسمی کرد و گفت: «قابلی ندارد.» سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچهای نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بود و به جبران تمام آن زمانی که خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم،
زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیهای که مال من است را بدانم و آن وقت آن گل پژمرده را جلوی بینیام گرفتم و رایحه ی گل سرخی زیبا را احساس کردم. وقتی که دیدم آن پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم:
«او در حال تغییر دادن زندگی مرد سالخورده ی دیگری بود.»
«جريل فورشی»
______
کتاب: حالا که به لبخند رسیدیم
نویسنده: حسن آدینه زاده
_______