آخر شما که چیزی میل نکردهاید!
« موسیقی مانند کشوری است که روح من در آن حرکت می کند.
در آنجا هر چیز، گلهای زیبا می دهد و هیچ علف هرزی در آن نمی روید.
اما تعداد کمی از افراد می فهمند که در هر قطعه از موسیقی چه شوری نهفته است.»
“لودویگ وان بتهوون”
یک روز بتهوون وارد رستوران مورد علاقه اش «رستوران قو» شد تا غذای خوشمزه و مفصلی را که دوست داشت به عنوان ناهار بخورد،پشت میزی نشست. با دستش چند ضربه کوتاهی بر روی میز نواخت تا پیش خدمتی به سراغش بیاید. هیچکس توجهی نکرد چون رستوران شلوغ بود و پیشخدمت ها به میز های دیگر می رسیدند.
بتهوون بار دیگر چند ضربه و این بار محکمتر بر روی میز کوبید ولی باز هم از پیشخدمت خبری نشد. در آن حال که منتظر بود از جیب خود یک دفترچه یادداشت کوچک، از آن دفترچه هائی که در آنها نت نغمه های خطور کرده به ذهنش به صورت سردستی مینوشت، بیرون آورد.
مقدر بود آن دفترچه ها به عنوان گرانبهاترین میراث بتهوون برجای بماند تا
آیندگان با بررسی مطالب آن دریابند ذهن یک نابغه چگونه کار می کند و آثاری می آفریند.
البته در آن زمان هیچ نشانه ای نبود که ارزش دفترچه ها را بر اطرافیان آشکار سازد و در آن لحظه های بخصوص نیز هیچکس از مشتریان رستوران نمی توانستند دریابند که بتهوون سرگرم بر جای نهادن چه دستاورد باارزشی است.
آنچه می دیدند آن بود که مردی در پشت میزی نشسته است و در انتظار رسیدن پیشخدمتی سرگرم نوشتن مطالبی در یک دفترچه نه چندان تمیز و خوش ظاهر می باشد.
سرانجام، پیشخدمتی بعد از رسیدن به سایر میزها به سراغ بتهوون آمد از او پرسید چه میل دارد.
بتهوون که در آن موقع سخت سرگرم نوشتن مطالبی در دفترچه اش بود توجهی نکرد و پاسخی نداد. پیشخدمت بار دیگر پرسش خود را تکرار کرد و باز پاسخی نشنید پیشخدمت که آن مشتری را می شناخت بنابراین به این نتیجه رسید که دیگر با او کاری نداشته باشد و او را به حال خود باقی بگذارد تا از آن عالم خَلسه موسیقائی خود به درآید و آنگاه سفارش غذائی بدهد.
بتهوون تا مدتی سرگرم چیز نوشتن در دفترچه اش باقی ماند و سرانجام از آن حالت به درآمد، با دست چند ضربه بر روی میز کوفت و با صدای بلند گفت: «خواهش دارم صورتحساب مرا بیاورید.»
همان پیشخدمت به میز نزدیک شد و گفت: «آقا، آخر شما که چیزی میل نکرده اید.»
و البته با گفتن این جمله بتهوون را متعجب بر جای گذاشت.
چندین سال بعد، آن پاسخی که پیشخدمت به بتهوون داده بود در حال و هوائي متفاوت به گونه ای دیگر تکرار شد. پادررفسکی پیانیست شهیر لهستانی که به مقام ریاست جمهوری کشورش نیز رسید شبی به منزل یکی توانگران حامی هنرمندان به شام دعوت شد.
پس از شام، خانم میزبان، پادررفسکی را به سوی پیانو راهنمائی کرد و با لحنی آمیخته با چاپلوسی گفت: «حالا برای ما قطعاتی، می نوازيد؟» ولی پادررفسکی برای آنکه مؤدبانه به میزبانش بفهماند خوشش نمی آید بدان شكل از او استفاده شود در پاسخ با خوشروئی گفت: «ولی بانوی محترم، من که هنوز چیزی نخورده ام!»
________
کتاب: دو قدم تا لبخند
گردآورنده: حسین آدینه زاده
____________
اگر به این بخش علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.