مرد حکیم و گربه ی دزد

حکیمی در عبادتگاهش گربه ای داشت که بسیار دوستش می داشت. گربه چنان عزیز بود که حتی هنگام عبادت حکیم کنار او و روی جا نمازش می آمد. گربه به راحتی در عبادتگاه می گشت و همه او را می شناختند. حتی به [...]

مروارید گرانبها

میگویند شبی مرد فرزانه ای در ساحل اقیانوس قدم میزد که به روستای کوچک ماهیگیران رسید. او آواز خوانان از روستا گذشت و در حالی که از روستا دور میشد، مردی را دیدکه پشت سرش می دود. «خواهش میکنم، خواهش [...]

تولد یک قاصدک

وقتی به دنیا اومدم اسم نداشتم! مامانم فکر می کرد من پسر میشم و فقط به اسم پسر فکر کرده بود، چون عاشق نیما و اشعارش بود می خواست اسم منو بذاره نیما ولی حالا دختری به دنیا اومده بود و اسم نداشت! [...]