تابستان سال ۱۳۵۴ پر از اتفاق بود و ماجراها تمامی نداشت. بعد از کمپ تابستانی، تازه سفر اصلی زمینی ما با ماشین بنز جدید پدر بزرگم آغاز شد. در ادامه این سفر پر ماجرا قرار بود آن سال پدرم از آلمان یک [...]
دنیای ما قصه نبود پیغوم سر بسته نبود. دنیای ما عیونه هر کی می خواد بدونه: “احمد شاملو”*۱ کلاس اول سپری شد و من با سواد شدم. وقتی با سواد شدم اوضاع تغییر کرد. دیگر ول کن [...]
«ذهنت را خالی کن بدون حالت، بدون شکل مثل آب… آب را درون فنجان بریزی، تبدیل به فنجان می شود درون بطری بریزی، تبدیل به بطری می شود درون قوری بریزی، تبدیل به قوری می شود آب می تواند جریان [...]
از مهد و آمادگی خاطره کم رنگ و محوی به یاد دارم. مهد کودکم نبش خیابان عباس آباد ( بهشتی فعلی ) بن بست دل آرا بود. از کودکی آدرس ها خوب به یادم میماند. حافظه تصویری خوبی دارم. اسم و عدد ممکن [...]
وروجکی در آلمان بعد از رفتن پدرم به آلمان، من و مادرم به مدت هشت ماه ایران بودیم. چهار ماه اول از دوره شانزده ماهه مدیریت صنعتی، آموزش فشرده زبان بود؛ پدرم یکی از شاگرد اولهای زبان آلمانی شد. [...]
همان طور که گفته بودم خانه ما در امیر آباد بود.کوچه امین، یک آپارتمان شش طبقه ای که ما در طبقه دوم آن زندگی می کردیم و مادر بزرگ پدری ام که ما او را شابی (_شاه بی بی_ در زبان کردی بی بی [...]