گریز ای جان ز بلای جانان که تو خام مانی چو بلا نباشد «مولوی» «داستان یک فنجان» پدربزرگ و مادربزرگی به یک فروشگاه می روند. آنها می خواهند برای نوه شان یک هدیه تولد بخرند. ناگهان مادربزرگ چشمش به [...]
مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کرد. رئیسش که یک شیر بود، از اینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود.بنابراین بدین منظور [...]
گاهی اوقات یک جمله را ناخودآگاه به زبان میآوریم. با حالتی نیمه حق به جانب و نیمه خجالتی معترف میشویم: «خب عزیزم اینجا دورهمی داریم غیبت میکنیم، چه اشکالی داره؟» در سر میزهای شام و مجالس [...]
پادشاه و وزیر در کشوری پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور، ولی عاقل بود. روزی برای پادشاه یک انگشتر به عنوان هدیه آوردند، ولی روی نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود. شاه پرسید:« این چرا [...]
یکی بود یکی نبود، در جایی دور پیرمرد فقیری با زن و دخترش زندگی می کرد. دخترش در زیبایی همتا نداشت و در مهربانی هم شهره عام و خاص بود. پیرمرد هر روز به کوه می رفت و مقداری خار می کند و به [...]
«اریک اسکیمو» بخاطر کمک در اکتشافات قطبی دعوت می شود تا بازدید کوتاهی از شهر نیویورک داشته باشد. اسکیمو از دیدن مناظر شگفت انگیز و شنیدن سر و صدای وحشتناک شهر حیرت می کند و موقعی که به روستای خود [...]
حکیمی در عبادتگاهش گربه ای داشت که بسیار دوستش می داشت. گربه چنان عزیز بود که حتی هنگام عبادت حکیم کنار او و روی جا نمازش می آمد. گربه به راحتی در عبادتگاه می گشت و همه او را می شناختند. حتی به [...]
میگویند شبی مرد فرزانه ای در ساحل اقیانوس قدم میزد که به روستای کوچک ماهیگیران رسید. او آواز خوانان از روستا گذشت و در حالی که از روستا دور میشد، مردی را دیدکه پشت سرش می دود. «خواهش میکنم، خواهش [...]