پرواز تهران استانبول

 در دل نوشته, فرهنگ و هنر

پرواز تهران استانبول

۱۶\۱۰\۱۳۹۹

روز تولدم … فرودگاه امام 

هیچ وقت نشده بود که روز تولدم جشنی نداشته باشیم؛ ولی کرونا قاعده تمام برنامه‌ها را عوض کرد.

الان چهار و چهل دقیقه صبح است.

۵۳ سال پیش در سال ۱۳۴۶ من ۴۰ دقیقه قبل متولد شدم.

در میان انبوهی از خون و فریادهای مادری! در آن لحظه به خصوص که روح در من دمیده شد و پزشک ضربه‌ای به ماتحت من زد،

در اون لحظه خاص روح برتر من چه واکنشی داشت؛ و خودش را برای چه هدف و برنامه‌ای آماده کرده بود؛ و برای چه رسالتی به زمین فرستاده شده بود؟

این موجود تازه قرار بود چه کار کند؛ قرار است چه چیزی به این دنیا اضافه یا کم کند؟

«نمی دونم خودکارم را کجا گذاشتم، این مداده منو کشت نوکش هم شکسته،

همیشه وقتی کلی ایده برای نوشتن می‌آد به سراغم ابزار نوشتنم ناقصه!»

الان وضعیت اسکارلت اوهارا در کتاب بربادرفته را دارم که  می‌خواست از آتلانتا به تارا برود میان جنگ و آتش و خون… و من میان کرونا و قرنطینه و تست پی سی آر…

با چاشنی تهدیدهای همیشگی و خط و نشان‌های جنگ امریکا با ایران، درگیری با کشور های همسایه، و ماجراهای تموم نشدنی خلیج فارس و تنگه هرمز…

آرامشی در کار این دنیا نیست؛ مخصوصا برا ی ما ایرانی ها!

در این میان تولدم هم هست؛ در این بلبشو با یکی از دوستانم قرار گذاشتم که او را در ترکیه ملاقات کنم تا اوقات خوشی را در این پنج روزی که هستم با هم بگذرانیم…

آهان بالاخره خودکار را پیدا کردم.

در و دیوار فرودگاه امام پر از تبلیغات:

تبلیغ بزرگ فیلمیو “جوکر و بتمن”،…_

کمی آنطرف‌تر  دمنوش‌های گیاهی نیوشا…

یک لحظه گفتگوی درونی رهایم نمی‌کند؛ شاید برای همین است که گریزی از نوشتن ندارم!

این الان سفرنامه ترکیه است، «ببینم چی کار می‌کنی جنگجوی درون، داریم ‌میریم شهر الیف شافاک، آن هم در روز‌تولدم ۹۹/۱۰/۱۶ وای باورم نمیشه!»

درست است که کرونا برنامه‌ها را به هم زده‌است؛ اگر کرونا نبود، مثل هر سال مهمانی داشتیم و دوستانم می‌آمدند دورهم جمع می‌شدیم؛ اما پروردگار دارد من را به زور از منطقه امنم میکشد بیرون؛ می‌گوید، حالا یک برنامه دیگر را امتحان کن!

برای تولد امسالم برنامه را اینجوری چیده، پس باید رها کنم

«جنگ به توچه، کرونا به توچه، داری میری استانبول…

بعد از ۳۳ سال، به خاطرات خوش با بابا و شابی جان فکر کن، به باقلوای خوشمزه و چای در استکان کمر باریک…مثبت باش…

یک ساله از خونه در نیومدی… ترس را بریز دور، روز تولدته، وعده ما استانبول!»

ساعت ۵:۳۰ یعنی قرار بوده ۵۳ سال پیش یک نویسنده متولد شود؟

ببینید نوشتن چقدر برایم آرامبخش است؛ در سفر و حضر دست از نوشتن بر نمی دارم!

پس چرا این‌قدر دیر متوجه این لذت شدم!

ای قدرت لایزال که برنامه‌ها را خوب جور می کنی، چرا مثلا در بیست سالگی متوجه‌ام نکردی که به درد نوشتن می‌خورم؟!

اینک در روز تولدم داری من را می‌بری به شهری که ۳۳ سال پیش رفته بودم، چندی قبل در لابلای عکس ها به سفر سال ۱۳۶۶ برخوردم؛ من، بابا، شابی جان، عمو همایون و دوست قدیمی پدرم آقای هورفر؛ توجه‌ام جلب شد هیچ کدامشان دیگر حضور ندارند، این بار کرونا با قاعده خود به میدان آمد.

آقای هورفر و عمو همایون هر دو امسال زمین را به سمت آسمان ترک کردند!

فکر می کنم روح برترشان حامی من شد، در کتاب “استادان بسیار زندگی های بسیار” آمده که، ارواح بزرگ روح های مستر، همیشه راهنما می شوند و افرادی را که به دنبال رسالت‌شان هستند را هدایت می کنند.

واقعا نمی دانم حرف‌های ماورایی و روحانی، چقدر علمی و دقیق هستند؛ ولی وقتی تقارنشان را با اتفاقات زندگی ام حس می کنم، به فال نیک می گیرم!

حالا داریم سوار هواپیما می‌شویم. عجیب است که با وجود کرونا باز هم همه عازم سفرند، فرودگاه پر است و جای سوزن انداختن نیست.

قاعده چهاردهم:

” به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است،

تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد،نه بی تو،

نگران این نباش که زندگی ات زیر رو شود.

ازکجا معلوم زیر زندگی ات بهتر از رویش نباشد.”

 

از سال ۹۵ که کتاب ملت عشق را خواندم زندگی‌ام دستخوش تغییر و تحولات عجیبی شد که برای خودم هم قابل باور نبوده و نیست همه چیز دارد زیر رو می‌شود همه چیز.

انگار کائنات یک ماشین شخم زنی برداشته و افتاده به جان زندگی من؛ و من تمام مدت با تکرار این قاعده چهارده خودم را آرام می کنم، نگران این نباش که زندگی ات زیر و رو می‌شود، از کجا معلوم زیر‌ش بهتر از رویش نباشد…

این جمله تنها دلگرمی است برای منی که مثل یک تخته پاره‌ای‌ افتادم روی آب های خروشان، کوچ از دریای جنوب (دبی/خلیج فارس) به سمت دریای شمال (کانادا/اقیانوس اطلس،اقیانوس آرام) به‌ راستی جهش بزرگی است…

هرگز فکر نمی کردم که مجبور باشم نیمه دوم عمرم را اینگونه سپری کنم، با این همه فاصله از وطنم…

داخل هواپیما موسیقی زیبای “فریبرز لاچینی، خوابهای طلایی” پخش می‌شود و من چقدر خسته ام و نیاز به یک خواب طلایی دارم.

از جمعه که فهمیدم وکیل برایم نوبت انگشت نگاری گرفته و باید بروم ترکیه، یک لحظه قرار نداشته ام و در مجموع از جمعه تا سه شنبه شب ۳۰ ساعت بیشتر نخوابیده‌ام، البته شاید متوسط خواب برای همه افراد

همه افراد شش ساعت باشه ولی برای خوش خوابی مثل من بیش از اینها لازم است تا باتری‌ام شارژ شود.

البته از زمان این نوبت هم دلخور شدم چون صبح روز تولدم باید برم فرودگاه!

متوجه شدم، اصلاً کسی به پروتکل‌ها توجه نمی کند؛ بی‌خود نیست کرونا تموم نمی‌شود!

با این‌که خیلی تذکر دادند و گفتند فاصله اجتماعی را رعایت کنید؛ و لی همه خیلی نامرتب و نزدیک به هم حرکت می‌کنند، مخصوصا موقع چک کردن وسایلی که قرار بود داخل هواپیما بیاوریم.

کمرم هم عجیب درد می‌کند و دائم باید وسایل را بالا و پایین کنم. معمولاً کمر درد ندارم ولی ارمغان این کرونا و خانه نشینی، ضعف عضلات و سستی تن بود!

خلبان بالاخره اعلام کرد که الان راه می‌افتیم، ساعت ۶ و ۵۶ است، البته قرار بود ۶:۵۰ حرکت کنیم ولی خوب دیگه…

خیلی ها از بدو ورود به هواپیما کشف حجاب را آغاز کردند؛ مهماندار هم حرفی نزد و تذکری نداد

یعنی به خاطر کرونا سختگیری های گذشته را فراموش کرده‌اند؟ این بیماری همه گیر بلا بود یا نعمت؟!

مهماندارها با هم صحبت می‌کنند…

در کنار من خانم مسنی نشسته است. او را با ویلچر آوردند به سختی توانست سر جای خودش بنشیند

جای تعجب است، چرا آن جلو که باز هست یک صندلی برایش در نظر نگرفتند؟

وقتی توضیحات مربوط به جلیقه نجات شروع شد؛ چند بار گفت وای…ای وای… ای وای…

شاید فکر می کرد که این اصلا به کارش نمی‌آید.

خدا نکند لازم شود ازش استفاده کنیم!

_« اگر لازم بشه من حتما غرق میشم!»

اخیرا که بحث کرونا بالا گرفت، فهمیدم اکسیژن اضافی آرامش و سرخوشی می‌دهد، حالا فکر کنید داریم سقوط می‌کنیم و این سرخوشی کاذب دارد آماده‌امان می‌کند که نگران سقوط نباشیم، یعنی این ماسک اکسیژن برای همین است؛ در ضمن می‌‌‌گوید اول مال خودت را بزن بعد مال بچه، که ریلکس شوید و بچه را نگران نکنید!

نمی‌دانم این ویژگی نوشتن است؛ یک کلمه یک ماجرا را به یاد می‌آورد و یک جمله یک داستان و … یا چون می نویسیم این جوری می‌شویم؛

حرف حرف می آورد…

چشمهایم دارد بسته می‌شود، آنقدر خسته‌ام که چشم‌هایم را نمیتوانم باز نگه دارم. قلم در دستانم است ولی ذهنم خواب است!

پشت سرم یک پسر جوان نشسته که مدام برای دوستاش خوشمزگی در می‌آورد و مزه می‌پراند؛ «بچه ها هواپیما بلند شد؛ صلوات بفرستید… همگی شروع می کنند به خندیدن هاهاها…

الان کاپیتان گفت؛ یکی از موتورها از کار افتاده؛ احتمالا فرود اضطراری داشته باشیم…»

باز دوستان همگی: هاهاهاه…»

و خوشمزگی‌های او همچنان ادامه دارد…

ای کاش می توانستم کمی بخوابم؛ ولی چه کنم که همچنان مسافرم، مسافرترکیه،… مسافر زندگی!

برای استراحت وقت زیاد است؛ باید فعلا ببینم و بنویسم؛

زمان خواب طلایی این نوزادی که ۵۳ سال پیش متولد شد، هنوز شروع نشده است!

.

.

نویسنده: پریسا مشکین پوش

اگر به بخش دل نوشته علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.
Maahkhatoon97

 

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt