معرفی کتاب بخارای من، ایل من
گردآوری: ندا حاج رسولی
نوشتهی محمد بهمن بیگی
جهت معرفی کتاب بی بدیل «بخارای من، ایل من» در ابتدا باید نویسنده ی این کتاب را بشناسیم.
شادروان محمد بهمن بیگی در ۲۶ بهمن ماه ۱۲۹۸ در ایل قشقایی و در هنگام کوچ ایل در منطقه ای بین شهرهای خنج و قیرکازین در استان فارس دیده به جهان گشود.
استاد بهمن بیگی بنیان گذار وموسس آموزش و پرورش عشایری در ایران بود. او در قسمتی از کتابش ماجرای زاده شدن خود را چنین توصیف میکند:
«من در يك چادر سياه به دنيا آمدم. روز تولدم مادياني را دور از كرهی شيری نگاه داشتند تا شيهه بكشد.
در آن ايام، اَجنّه و شياطين از شيهه ی اسب وحشت داشتند!
هنگامي كه به دنيا آمدم و معلوم شد كه به حمدالله پسرم و دختر نيستم، پدرم تير تفنگ به هوا انداخت.
من زندگاني را در چادر با تير تفنگ و شيهه ی اسب آغاز.كردم.
در چهارسالگي پشت قاش زين نشستم. چيزي نگذشت كه تفنگ خفيف به دستم دادند. تا دهسالگي حتي يك شب هم در شهر و خانة شهری به سر.نبردم.»
پس از تبعید پدر و خانواده اش از ایل به تهران در سن ده سالگی در مدرسه ی علمیه ی ولی آباد تهران به تحصیل پرداخت.و در ادامه در سال ۱۳۲۱ از دانشکده حقوق فارغ التحصیل شد.
بدون شک محمد بهمن بیگی در تاریخ تعلیم و تربیت ایران جزو افراد شاخص و تاثیر گذار می باشد. بهمن بیگی با تاسیس و راه اندازی دانشسرای عشایری خدمت بزرگی در جهت تعلیم معلمانی بر خاسته از دل ایلات جهت باسواد نمودن فرزندان کوچ نشین ایل انجام داد.
با سعی و تلاش او دختران نیز وارد دانشسرای عشایری شدند و پس از اتمام دوره ی دانشسرا به ایل بازگشتند و مسولیت تعلیم و تدریس در مدارس سیار ایل را به عهده گرفتند.
بهمن بیگی در ابتدا با دایر کردن چادری سفید در میان چادرهای سیاه ایل، کلاسهای درس را در چادر جهت آموزش و سواد آموزی کودکان ایل آغاز نمود. این چادرهای سفید سیار بودند و با کوچ ایل برچیده میشدند و بر پشت چهارپایان به محل جدید توقف ایل منتقل می شدند.
کتاب «بخارای من، ایل من» مجموعه ای است شامل ۱۹ داستان که برگرفته از خاطرات و تجارب زندگی عشایری بهمن بیگی در طول زندگی خویش است.
قلم نویسنده در این کتاب بسیار ساده، روان و جذاب است. او فضای زندگی عشایری و طبیعت ییلاقی و قشلاقی ایل را چنان زیبا و دلنشین توصیف می کند که خواننده خویشتن را کاملا در همان فضا حس می نماید.
در قسمتی از کتاب در توصیف طبیعت عشایری چنین می نویسد: «برف کوه هنوز آب نشده است. به آب چشمه دست نمی توان برد. شیر بوی جاشیر می دهد. ماست را با چاقو می بریم. پشم گوسفندان را گل و گیاه رنگین کرده است. بوی شبدر دوچین هوا را عطر آگین کرده است. صدای بلدرچین یکدم قطع نمی شود. جوجه کبک ها خط و خال انداخته اند.»
ایل من، قشقایی همچون دریاست همچون دریا برقرار و پابرجاست.
گاه فرو می نشیند و گاه می جوشد.
گاه آرام می گیرد و گاه می خروشد.
بهمن بیگی در کتاب بخارای من ایل من با قلم توانمند خود بدون پرداختن به حاشیه ها، تجربه زندگی خود را بطور ملموس و ساده و واضح در اختیار خواننده قرار.می دهد.
برش هایی از کتاب بخارای من ایل.من:
«پیرمرد،روزگار خوشی را پشت سر نهاده بود.در صحنه های زندگی،شهیواری ها کرده بود.به قله های رفیع صعود کرده بود.بریوردهای پر گل و گیاه،سراپرده های با شکوه افراشته بود.مهمانان مفخم برخوان کرم نشانده بود.از شاخه های درخت تفنگ آویزش،پنج تیرهای خرده زن و سوزنی های طلا کوبیده آویخته بود.سر بر یال اسب ها نهاده،تپه ها و دشت ها،قوچ های وحشی و آهوهای گریز پایه زمین افکنده بود.از ارتفاعات سهمگین،صخره ها و کمرها پا زن های درشت فرو کشیده بود.ولی اکنون دیگر آن پهلوان پیشین نبود.پیری بی مهری سپهر و ستاره با هم به سراغش آمده بودند.آفتاب جاه و جلالش در حال غروب.بود.»
در داستان جذاب و خواندنی «آل» چنان.می نگارد:
«* همه در بیم و هراس بودند. زلیخا از همه بیشتر!
زلیخا از درد زایمان نمی ترسید. از اجنه و اشباح نمی.تَرسید. از جن و آل که با جگر زن زائو تغذیه می کرد نمی ترسید. از پنجه خونین مرگ و چنگال بی رحم اجل نمی ترسید. ترس بزرگ تری داشت. ترسی سهمگین تر و کشنده تر از همه ترس ها! می ترسید که باز به جای پسر دختر بیاورد و بار دیگر نزد سر و همسر ننگین و شرمنده شود.
پس از چهارده سال ازدواج و هفت دختر پی در پی، اکنون نوبت به فرزند هشتم رسیده.بود. نام نخستین دخترش گلنار بود. فقط این نام را خود برگزیده.بود. اسامی دختران دیگر همه اضطراری و اجباری و همه به امید جلوگیری از تولد مولود دختر انتخاب شده بود: دختربس، گل بس، ماه بس، قز بس، کفایت، .کافی! خانواده صفدر و زلیخا، عضو یک تیره کوچک کوه نشین جنگلی از ایل بزرگ ممسنی بود.
ایل پسر می خواست. در ایل تنها پسر بود که می توانست اجاق خانه را روشن.کند.
اجاق پدران دختردار را کور و خاموش میپنداشتند و به حال زار مادران دخترزا غم و غصه میخوردند.
ایل با آن همه مادر رشید، دختر را حقیر.میشمرد.
ایل با آن همه زن سرافراز- چنان زنانی که هنگام شکست مردان خود، از بیم اسارت به دست دشمن، گیسو به هم می بافتند و از قلعه های مرتفع خود را به زمین می انداختند- دختر را ارث نمی داد. جهیزیه و مهریه نمی داد. او را بر سر سفره مرد نمی نشاند. دختر را به مدرسه ها که تازه باز شده بودند.نمی فرستاد. خواهر را با برادر برابر نمی دانست. بابت بهای دختر شیربها می گرفت. او را گویی میفروخت و گاه آن چنان گران می فروخت که دختر و همسرش را به خاک سیاه می نشاند.
در این اجتماع کوچک لر زبان کوهستانی از اطلاق کلمه بچه به دختر خودداری می شد.
فقط پسرها بچه های خانواده بودند.
بارها میهمانان و رهگذران از صفدر شمار فرزندانش را پرسیده بودند و او، شرمنده و سربه زیر پاسخ داده بود بچه.ندارم. چند کنیز دارم. زلیخا بارها این عبارت تلخ را از زبان شوهرش شنیده و خون دل خورده بود زلیخا با همه این غم و غصه های جانکاه هنوز زن زیبایی.بود. سال های عمرش از سی نگذشته بود. خرمن گیسوانش هنوز شانه میشکست. دو چشم درشت و فتانش هنوز ضامن عشق و وفای شوهرش بود. پوست بدنش را که به سفیدی برف بود، خونی سرخ تر از آتش بلوط سیراب می کرد.
زلیخا از زیباترین زن های قبیله بود. همسرش مرد زبده ای بود. او با تبر تیز و بازوان توانایش درختان تنومند گوشه ای از جنگل را به زمین افکنده، کشتزار کوچکی فراهم ساخته بود. چند چارپای ریز و درشت داشت.و با کمک زلیخا و دخترها کشت.و برداشت مختصری می کرد و چرخ زندگی را می چرخاند. دختران زلیخا مانند خودش زیبا بودند.»
اگر شما هم به زندگی عشایری علاقه مند هستید.و می خواهید علاوه بر لذت بردن از داستان هایی جذاب و واقعی، با این بخش از فرهنگ ایلات کشور ایران نیز آشنا شوید.، کتاب “بخارای من، ایل من” از “محمد بهمن بیگی” را حتما.مطالعه کنید. “
اگر به بخش معرفی کتاب علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.
معرفی کتاب درخت خون