گرامافونِ پپو

 در دل نوشته, فرهنگ و هنر

هر آنچه شنیده بودم،

بی هیچ کم و کاستی اتفاق افتاد.

پپو قاصدکی بود که به هر جا سر می‌زد.

خواب عجیبی که در طول زندگیم به دفعات  تکرار می‌شد، سوار بر تخت کودکی‌ام  از ساختمانی به ساختمان دیگر پرواز می‌کردم، تمام شهر زیر پای من بود، از آن بالا همه چیز چقدر کوچک بود، و ساختمان‌ها چقدر بلند!

این خواب تکرار شونده چقدر واضح بود.

در دبی به این حقیقت پی بردم؛  شهری که تعبیر رویایم بود بود، ساختمان‌های بلند و سر به فلک کشیده و من،  زنی که هنوز پپوی کوچک درونم، به دنبال راز رویاهایم بود، در بالکن خانه می‌نشستم  از طبقه ۲۸ برج نگاه می کردم، نسیمی فرحبخش صبح های زود از سمت دریا  به سمت ساحل می‌وزید، و حیاط مجتمع پر بود از  هدهد‌هایی  که در چمنزار به دنبال دانه بودند و من را به یاد قصه و گرامافون کودکی‌ام می‌انداختند.

همه چیز با قصه و داستان برایم مفهوم پیدا می‌کرد. “این یکی بود. یکی نبود.” همیشه برایم یک سوال بود؟

آیا بود؟  آیا نبود؟

اگر بود چه کسی بود؟

اگر نبود چرا نبود؟

پدر بود و قصه بود.

او بود که مرا با قصه و داستان آشنا کرد.

قصه و داستان‌ بخش مهمی از زندگی من بود. تنها بودم و همصحبتی نبود، من با شخصیت‌های داستان همراه می شدم و  شیرینی شنیدن یک ماجرای تازه زیر پوستم می‌دوید.

پدر و مادرم که علاقه من به قصه و داستان را دانستند؛ در تولد شش سالگی‌ام یک گرامافون کیفی آبی نفتی برایم هدیه گرفتند. خیلی ذوق کردم چه هدیه‌ای بهتر از این، یک قصه‌گوی مدام!

هر شب و هر روز سوار بر بال رویا می‌شدم و  می‌رفتم به دنیای قصه‌ها؛ یک پا  آلیسی* شده بودم برای خودم!

دنیای قصه‌ها خیلی قشنگ بود. تخیل و واقعیت کنار هم!

قصه ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی از اولین کتاب‌های کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان بود که پدر برایم خرید.

گرامافون را که هدیه گرفتم؛ صفحه “ماهی سیاه کوچولو” جز اولین صفحه‌هایی بود که انتخاب کردم.

گرامافون برایم جذابیت خاصی داشت. یکی  آنجا بود که دائم برایم قصه می‌گفت و خسته هم نمی‌شد.

گاهی اوقات یک صفحه را سه چهار بار پشت سر هم گوش می‌کردم، زمانی که پدر و مادرم وقت نداشتند، با آن گرامافون سرگرم بودم و همه جا دنبال خودم می‌بردمش و هر کسی هم که می‌خواست برای من هدیه ای بخرد می‌گفتم، برایم صفحه بخرند!

قصه “ماهی سیاه کوچولو”  را از همه بیشتر گوش می‌کردم؛ یک ابهامی داشت، آیا از برکه می‌رود و به دریا می رسد؟

قصه ها دست مرا می‌گرفتند و من را  می‌بردند به سرزمین‌های دور، در حالی که کنار بخاری نفتی خانه امیر آباد نشسته بودم و به شعله آتش بخاری نگاه می کردم، به سرنوشت ماهی سیاه فکر می‌کردم، من دوست داشتم کنار خانواده‌ام باشم نمی‌خواستم جایی بروم، ولی چرا ماهی قصه می‌خواست برود؟

چرا می‌خواست برود در دل ناشناخته ها؟!

من اما با این که می‌خواستم در برکه خودم بمانم؛ دست سرنوشت من را حسابی با برکه‌های دور و ناشناخته آشنا کرد.

از این برکه به آن برکه، از این دریا به آن اقیانوس،  خودم شدم همان ماهی قصه!

 

 

“ماهی سیاه کوچولو” بودن شد سرنوشتمان، شد میراثمان، بعد از خودم “ماهی سیاه کوچولو”ی من که همه او را سیا* صدا می‌کنند؛ ‌هم‌سرنوشت ماهی سیاه صمد شد. او هم رفت به دریا و من  ماندم و حالا دارم برای ۱۰ هزار ماهی دیگه قصه* می‌گویم.

وقتی کتاب‌های صوتی باب شد؛ اولین چیزی که به یادم آمد گرامافون قدیمی تولد شش سالگی‌ام بود.

فکر کردم که  آلان کجاست؟  خیلی سال است که دیگر ندیدمش!  به راستی یکی بود یکی نبود !

سال ۹۶ همکاری‌ام با کتاب گویای هدهد شروع شد، به یاد روزهای خلوت خودم با گرامافون کیفی آبی رنگ افتادم، پیشنهاد این کار را به فال نیک گرفتم. در مجموعه هدهد، داستان‌های کوتاه پندآموز می‌خواندم. خودم شدم؛ آن قصه‌گوی مدام، آن که خسته هم نمی‌شود!

در خانه تکانی  اسفند ماه سال ۹۷  گرامافون قدیمی آبی رنگ با چند صفحه در انباری منزل عمو جان پیدا شد. قصد داشتند بیاندازندش دور که دختر عمویم نگذاشت: “فکر کنم مال پپو جان باشه؛ اول ازش بپرسیم بعد اگر نخواست  بندازیم دور!”

آن قدر از دیدنش بعد از این همه سال خوشحال شدم که حدی نداشت.

کنارش “ماهی سیاه کوچولو” بود.

قصه بود. پدر اما نبود. خاطرات خوش کودکی بود!

جالب تراینکه روی کتاب‌ها زده شده بود “هدهد قصه گو”!

 

نویسنده: پریسا مشکین پوش

تیر ماه ۱۴۰۱

_______________________

پاورقی

آلیس*= رجوع شود به کتاب آلیس در سرزمین عجایب نوشته لوئیس کارول

سیا*=ماهی سیا کوچولوی من ( پسر عزیزم که اسمش سیاوش هست و همه اونو سیا صدا می کنند )

قصه*=نوشتن داستان‌ها در سایت از دوران قرنطینه شروع شد، در آن دوران پسرم سیاوش و همسرم مهاجرت کرده بودند به کانادا ولی کار من هنوز درست نشده بود برای همین (از۳۰ بهمن ۹۸ تا ۱۰ اسفند ۹۹) به مدت یکسال و ده روز من در ایران، تنها در خانه بودم ( یاد فیلم تنها در خانه افتادم) و این موقعیتی بود که همیشه برای داستان نویسی دنبالش بودم و خداوند برایم فراهم کرده بود، تا دیگر بهانه‌ای برای کمی وقت نداشته باشم، و به داستان‌هایم  سر و سامان بدهم.

 

اگر به بخش قصه های پپو علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

پپو و ایمان

 

Maahkhatoon97

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt