پپو و پاک کن خوشبو
از مهد و آمادگی خاطره کم رنگ و محوی به یاد دارم.
مهد کودکم نبش خیابان عباس آباد ( بهشتی فعلی ) بن بست دل آرا بود.
از کودکی آدرس ها خوب به یادم میماند. حافظه تصویری خوبی دارم.
اسم و عدد ممکن است یادم برود ولی تصاویر و زمان وقایع هرگز…
آن مهد کودک که اسمش را اصلا به خاطر ندارم؛ خانهایی سنتی بود با پلههای مارپیچی بلند در وسط امارتی کهن، که گاه در خوابهایم روی نردههای پر شیبش، سرسره بازی می کنم. شاید ترس از همون پلهها در کودکی و منع کردن ما از بالا رفتن از آنها بودکه هنوز هم خیلی از ارتفاع خوشم نمیآید.
خاطره خوشی که از آن دوران به یاد دارم، طعم آب نبات های گرد رنگی، سبز و زرد و قرمزی است که در یک بسته بندی پلاستیکی به عنوان جایزه به ما میدادند، من عاشق آن آب نباتها بودم، سبزها ترش بودند و قرمزها مزه توت فرنگی میدادند.
همانطور که می دانیم بوها و مزهها از آن دست چیزهایی هستند که آدم را یاد مکان ها و وقایع می اندازند، در ذهن گره می خورند به خاطرهها، به مکانها و زمانها، به وقایع، همین عشق به بوی توت فرنگی باعث شد که پاک کن خوشبو کار دستم بده.
کلاس اول دبستان بودم، تازه پاک کن های بودار به بازار آمده بود.
روی آنها مثل ژله رنگی بود.
سبز، صورتی، آبی و بوی توت فرنگی خوبی میدادند.
و من هم که مسحور این طعم و رنگ بودم؛ هر روز که به مدرسه می رفتم سر کلاس تمام مدت پاک کنم را بو میکردم و به دوستانم هم اصرار داشتم بو کنند.
مادرم هر وقت من را در حال بو کردن پاک کن میدید میگفت: «بس کن دیگه، الانه که دیگه پاک کن بره توی سوراخ دماغت!» آنقدر با آن پاک کن بازی کرده بودم که تکه تکه شده بود ولی باز هم دست بردار نبودم.
سر یکی از کلاسها، زنگ آخر، من همچنان در حال بو کردن پاک کن مورد علاقهام بودم، ناگهان عطسهام گرفت و احساس کردم که یک تکه از پاک کن رفته داخل بینیام بعد چند تا فین کردم و تکهای که رفته بود داخل بینی را در آوردم، خوشحال شدم چون اگر این ماجرا را به مادرم میگفتم حتما مرا دعوا میکرد، بارها بهم هشدار داده بود که «ممکنه بره توی دماغت!»
این موضوع گذشت ولی از آن به بعد من همهاش سرماخورده و زکام بودم و همه به من میگفتند: «برو دهنتو بشور، دهنت بو میده!»
دهانم را میشستم ولی بو نمیرفت، حتی گاهی اوقات مادرم میگفت که فکر میکنم «این دماغته که بو میده، نه دهنت!»
در هرحال بینی و دهان به هم ربط دارند!
این ماجرا تا زمانی که به کلاس پنجم رفتم ادامه داشت،
طوری که تا سرمای زمستان شروع میشد، من بیمار میشدم و دردهای سینوزیتم هم شروع میشد.
یکی از دفعاتی که سرما خوردم، با مادرم به دکتر رفتیم:
مادرم به دکتر گفت: «نمیدونم چرا این بچه دماغش بو میده آقای دکتر؟! دلیلش چی میتونه باشه؟!»
دکتر هم گفت: «میتونید همین الان ببرید به یک متخصص گوش و حلق و بینی نشان بدهید. در طبقه بالای مطب من یکی هست!»
بعد من و مادرم به سراغ دکتر گوش و حلق و بینی رفتیم. او هم بعد از معاینه با چراغ مخصوص و پنس…
گفت: «فکر میکنم چیزی داخل بینی شما باشه، الان درش میآرم!»
و بعد با یک پنس ظریف یک ماده لزج سیاه را از بینی من خارج کرد و گفت: «شما چیزی داخل دماغتون کردید؟ تمام این مریضیها از این بود!»
بعد من فکری کردم و خیلی با شهامت گفتم: «نه من چیزی داخل دماغم نکردم!»
دکتر گفت : «ممکنه حالا نکرده باشید چون این خیلی قدیمیه، مثلاً در بچگی…»
و من ناگهان یاد پاک کن توت فرنگی خوشبوی کلاس اول افتادم …
و با خوشحالی مثل ارشمیدس گفتم:
«یافتم، یافتم، این همان پاک کن خوشبوی ژلهای کلاس اوله که رفته بود توی دماغم!
ولی من فکر میکردم که درش آوردم !»
دکتر خنده اش گرفت. ولی مامانم زیاد خوشحال نشد و گفت : «پس تمام این مریضیها از این بود، چندین ساله که تو پدر ما را با سرماخوردگی و سینوزیت درآوردی! گفتم بهت بلاخره این پاکن را میکنی تودماغت؟! گفتم یا نگفتم؟!»
از این ماجرا سالهاست که میگذرد، هر بار در لوازم تحریر فروشی پاک کن میبینم یاد آن روز میافتم، خنده ام میگیرد و از طرفی دلم برای مادرم میسوزد برای اینکه سر این موضوع خیلی اذیت شد. صنعت پاک کن هم در طی این سالها خیلی پیشرفت کرده و تنوع آن بسیار جالب و حیرت انگیز شده است.
دردسر پاک کن خوشبو و علاقه ام به بوی خوش آنها
من را به این فکر انداخت که کلکسیونر پاک کن بشوم.
پدرم کلکسیون تمبر داشت و به من یاد داده بود چطور تمبرهای خارجی را که برایمان می فرستادند از کاغذ جدا کنم، آن ها را زمان کمی در آب ولرم خیس میکردم، و آرام آرام، از کاغذ جدا میکردم و روی دستمال پارچهای می گذاشتم تا خشک شوند و در کتابچه مخصوص تمبر قرار میدادم، آنهایی که مهر روشون نخورده بود را جدا میگذاشتم مهر دارها را جدا، حس خوبی بود! در دوران جنگ سال های ۶۰ تا ۶۴ با پدرم غروب های جمعه یا بعضی از تعطیلیها که مهمانی نبودیم و مهمان نداشتیم، این رسم را با هم انجام میدادیم.
ولی از زمانی که دیگر نامهنگاری زیاد باب نبود؛ خلا کلیکسیون را احساس می کرد و همین علاقهام به پاک کن و از طرفی تولید پاکنهای متنوع رنگی باعث شد دست به جمع آوری پاک کن بزنم، و الان تقریبا پنج جعبه بزرگ کفش، پاک کنهای رنگی رنگی و خوش بو دارم.
این جعبه برایم مثل گنجی بزرگ میماند و از نگاه کردن به آن ها سیر نمیشوم،
مثل همان کودکی که اولین بار پاککن ژلهایی خریدم، ذوق میکنم.
به هر شهری که سفر میکنم، حتما سری به لوازم تحریر فروشیها میزنم و به عنوان یادگاری برای خودم پاککن میخرم، شاید عجیب به نظر بیاید ولی بعضی از دوستانی هم که از این علاقه من خبر دارند برایم پاک کنهای خاص و ویژه هدیه میآورند، علاقه ام به پاککن شاید برای این است که یک جورایی با آن میشود اشتباهات را پاک کرد …
اشتباهی مثل، رفتن پاک کن در بینی من!
اگر به بخش دل نوشته علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.
پپو و ایمان
نویسنده: پریسا مشکین پوش