تولد یک قاصدک

 در دل نوشته, فرهنگ و هنر

وقتی به دنیا اومدم اسم نداشتم!

مامانم فکر می کرد من پسر میشم و فقط به اسم پسر فکر کرده بود، چون عاشق نیما و اشعارش بود می خواست اسم منو

بذاره نیما ولی حالا دختری به دنیا اومده بود و اسم نداشت!

 مامان و بابام گیج شده بودن آخه قدیم ها سونوگرافی و تعیین جنسیت و اینجور برنامه‌ها نبود.

شاید اولین درگیری که بچه برای مامان و باباش پیش میاره، انتخاب اسم مناسبه…

تازه بازم معلوم نیست که بچه ها بعداً که بزرگ شدن اسمشونو دوست داشته باشن  یا نه؟

در مورد من چون تصمیم گرفتن برای مامانم سخت بود قرار شد خانواده مامان و بابام دور هم جمع بشن و بین دو اسم پوپک و پریسا یکی و انتخاب کنن،

قرعه به نام پریسا افتاد.

پریسا اسم قشنگی بود ولی مخففش می شد پری، تو خونواده مون پری زیاد داشتیم و مامانم اینو دوست نداشت،

برای همین تو خونه پپو صدام کردن، چون پدرم کُرد بود،

پپو به کُردی یعنی قاصدک

با انتخاب این اسم از همون روز ماجراهای پپو شروع شد.

من مثل یه قاصدک شیطون و ناآروم بودم، دوست داشتم به همه جا سر بزنم و فضولی کنم، الان که به گذشته فکر می کنم

می بینم  سرنوشتم خیلی شبیه قاصدکه، همه اش در چرخش و گردش از این ور به اونور، همانطوری که درونم آرام نبود

از بیرون هم شرایطی فراهم می شد که برعکس خواسته هام بود.

 خیلی از شرایط را مجبور بودم بر خلاف میلم قبول کنم و خودم را با آنها وفق بدم،  پدرم معتقد بود این یه حُسنه که

من می‌تونم با هر شرایطی خودم را تطبیق بدم، چون تغییر شرایط و قبولش برای بیشتر آدم ها سخته و ممکنه  افسرده بشن.

ولی من می‌تونستم سریع خودم را  سرگرم کنم با  فیلم دیدن، کتاب خوندن، کاردستی درست کردن، بافتنی بافتن و از 

همه مهمتر نوشتن

سال‌ها خاطره نگاری کردم، برای دل خودم نوشتم و نوشتم ، نوشتن جزئی از وجودم بود که در هر شرایطی مرا تسکین می‌داد، به دور از قیل و قال بیرون،

خلوتی بودکه هیچکس نمی تونست خرابش کنه، نمی‌دونم چرا؟

ولی شاید یکی  از دلایلش این بود که یکی یکدونه بودم و همبازی نداشتم که توی خونه با اون  بازی کنم و اینجوری بود که؛

قلم و کاغذ شدن دو عضو جدا نشدنی زندگی من

هر جا که می‌رفتم تقویم یا دفتر کوچکی می‌بردم تا بنویسم خیلی برام مهم نبود چی بنویسم خودم را می‌سپردم به شرایط….

 از خاطرات روزانه بگیر تا شادی‌ها، ترس ‌ها،دورهمی‌ها، نگرانی‌ها، دوستی‌ها، قهر‌ها، آشتی‌ها ، غم‌ها، سفرها، دور‌ی‌ها.

از نوجوانی حس عجیبی به نویسنده‌ها داشتم، هر وقت در فیلمی می‌دیدم نویسنده‌ایی داره داستانش رو تایپ می کنه

کلی کیف می‌کردم و  پیش خودم فکر می‌کردم من که اینقدر به نوشتن علاقه دارم، می‌شه یک  روزی نوشته‌هامو کتاب کنم؟

 اون روزها هنوز اینترنت نیومده بود، وبلاگ نویسی و اینستاگرام هم نبود

خدا را شکر می کنم که بالاخره دارم اون آرزو رو زندگی می‌کنم و می‌تونم قصه‌های پپو را برای دیگران تعریف کنم .

 

نویسنده: پریسا مشکین پوش

Recommended Posts
نظرات/پیشنهادات
  • ناشناس

    عالی بود پپو جان عزیز

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt