و من مدام تصمیم میگرفتم و صدایی در گوشم میپیچید
با اتوبوس به سمت یکی از شهرهای شمالی کشور میرفتم و سعی میکردم کتاب بخوانم. دو دختر نوجوان در صندلی جلو نشسته بودند و با یک آهنگ دیس دیسدار سرشان را به چپ و راست تکان میدادند و با خواننده همراهی میکردند! ترانه را کامل حفظ بودند. از لای دو صندلی به آن ها نگاه کردم.
دو نفرشان از یک هدفون استفاده میکردند و هر کدامشان یکی از گوشیها را در گوشش داشت.
شدیداً غرق دنیای خودشان بودند. من نمیتوانستم مطالعه کنم، چون علاوه بر آن که صدای زیری از هدفون به گوش میرسید آنها هم با آهنگ زمزمه میکردند!
با خودم درگیر بودم که به آنها تذکر بدهم یا نه. البته من با کلمه تذکر مشکل دارم، چون برایم تداعی کننده خط کش استیل،
مداد لای انگشت یا دستبند زدن است! خودم را قانع کردم که تذکر که نه ، ولی خواهش کنم مراعات کنند.
از خودم پرسیدم چگونه بگویم و چه بگویم. این خیلی مهم است. سناریوهای مختلفی از ذهنم گذشتند. چون آن دخترها در سن حساسی بودند و نمیخواستم که از واکنش من ناراحت شوند. هر بار که تصمیم میگرفتم بلند شوم و خواستهام را بیان کنم، صدایی در درونم شروع به حرف زدن میکرد:« خودمانیم. اگر این دو دختر پسر بودند، باز هم از آنها میخواستی مراعات کنند ؟
مطمئنی که با دختر بودن آنها مشکل نداری و مسئله جنسیت در میان نیست ؟
مطمئنی هنجارهای سنتی حاکم بر جامعه که این رفتارها را برای دختران نمیپسندد ریشه واکنش تو نیست ؟
واقعاً اگر این دو نفر پسر بودند مانند مادر بزرگ خدابیامرزت که فقط وقتی پسرها میخندیدند میگفت : ً خدایا دل همه جوانان را شاد کن . ً از خنده آنها خوشحال نمیشدی ؟ »
خودم را قانع کردم که این حرفها نیست و تصمیم گرفتم خواستهام را بگویم .
باز صدایی در درونم شروع به حرف زدن کرد : « واقعاً صدای آن ها مزاحم توست؟
بیا صادق باشیم . آیا تو به حال آنها غبطه نمیخوری؟
به حال آنها حسودیات نمی شود؟
نسل خودت را با نسل آن ها مقایسه نمیکنی؟
نسل تو مدام خودش را سانسور کرد . خودش نبود و جامعه مدام خواسته ها و انتظاراتش را به او تحمیل کرد.
مطمئنی که عقدههای سرکوب شدهات دلیل تذکر تو نیست ؟ »
خودم را قانع کردم که این طور نیست. باز صدایی در درونم شروع به حرف زدن کرد: « یادت هست در یکی از کشورهای اروپایی دو دختر جوان را دیدی که آهنگی را زمزمه میکردند و گفتی که در اروپا جوانان چه قدر شادند و جوانان کشور من چه قدر غمگین؟
حالا که شادی جوانان کشورت را میبینی میخواهی به آنها تذکر بدهی، خجالت نمیکشی؟ »
و من مدام تصمیم میگرفتم و صدایی در ذهنم میپیچید:
« مطمئنی که همین برخوردهای به ظاهر کوچک ما به تدریج این جوانان را به نتیجهگیریهای کلی و جدی نظیر مهاجرت از ایران نخواهد رساند.
« نمیتوانی تحملت را کمی بالا ببری و جوانی آنها را درک کنی، طوری که تو مطالعه کنی و آنها هم جوانی کنند؟ »
« چگونه میخواهی به آنها بگویی ؟ آیا میخواهی از جایت بلند شوی و بگویی؟ اگر بایستی و بگویی توجه مسافران دیگر به موضوع جلب خواهد شد و ممکن است غرور آنها بشکند. ممکن است ضربه روانی بخورند. مثل نسل خودت که خیلی جاها به او خیلی بد تذکر دادند و عقدهای شد. بهتر نیست از لای صندلی بگویی ؟ اگر نشسته باشی و سرت را به جلو خم کنی بیشتر بیانگر خواهش و تواضع خواهد بود. احتمال اینکه آنها ناراحت شوند هم خیلی کمتر میشود. »
« چگونه میخواهی بگویی که متوجه شوند یک مسئله مدنی و شهروندی مطرح است و نه مسئله ایدئولوژیک. »
و …
بعد از آن که عزمم را برای گفتن جزم کردم، از لای صندلی سرم را به جلو خم کردم تا حرفم را بگویم . واقعاً میخواستم بگویم.
دیدم هر دو خواباند ! ضبط هم خاموش است ! کمی صبوری و تحمل میتوانست مشکل را حل کند.
نویسنده: فردین علیخواه (جامعه شناس)
اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.