زندگی متعادل

 در خودپروری, روانشناسی

 

حقیقت این است که تعادل چیز چرندی است.

رؤیایی محقق ناشدنی است…

اینکه می‌گویند باید بین کار و زندگی تعادل ایجاد کنید حرف درست و به دردبخوری نیست،

بر عکس، خیلی هم مضر است.

(کیت اچ، هاموندز)

.

هیچ چیزی نیست که بتواند به تعادل مطلق برسد. هیچ چیز.

با اینکه این حقیقت شاید زیاد قابل درک نباشد، ولی چیزی که به نظر می رسد وضعیت متعادلی باشد، در حقیقت چیزی به کل متفاوت یعنی عمل متعادل کردن است. نقش دستوری کلمه‌ی «تعادل» اسم است، اما در واقعیت یک فعل است.

می‌گویند تعادل چیزی است که در نهایت به آن دست می یابیم، اما حقیقت این است که تعادل کاری است که به کرات انجام می دهیم.

«زندگی متعادل» افسانه است، مفهومی گمراه کننده که خیلی ها آن را به عنوان هدفی دست یافتنی و باارزش پذیرفته اند، بی آنکه به خوبی به آن فکر کرده باشند. اما از شما می خواهم خوب به آن فکر کنید. آن را به چالش بکشید و ردش کنید.

زندگی متعادل دروغی بیش نیست.

ايده ی تعادل در واقع در همین حد است، یعنی فقط یک ایده است. در فلسفه، مفهومی داریم به نام «میانگین طلایی» که بین دو حالت افراط و تفریط است و منظور از آن جایگاهی است میان دو موقعیت مرزی.

این جایگاه مرکزی امر مطلوب ماست و نسبت به آن دو حالت افراط و تفریط، بهتر است. ایده‌ی خوبی است ولی عملی نیست. ایده آل گرایانه است و نه واقع گرایانه. تعادل وجود ندارد.

فهم چیزی که می خواهم بگویم و به ویژه باور به آن خیلی دشوار است، دلیلش هم این است که یکی از جملات نادرستی که به کرات می‌گوییم و می‌شنویم این است که «نیاز به تعادل بیشتری دارم».

این جمله ورد زبان مردم شده است و می خواهند با آن بزرگترین مشکل شان را رفع کنند. آن‌قدر درباره‌ی تعادل حرف زده می‌شود که ناخودآگاه فکر می‌کنیم تعادل همان چیزی است که همه باید به دستش آورند. اما چنین نیست.

هدف، معنا و تأثیرگذاری مؤلفه های زندگی موفق هستند. به دنبال این ها باشید، آنگاه به طور قطع زندگیتان از تعادل خارج می شود و همین طور که اولویت‌هایتان را پیگیری می کنید از روی خط نامرئی بین افراط و تفریط در رفت و آمد خواهید بود.

زندگی تمام و کمالی که با دادن زمان و توجه به مهم‌ترین کارها به دست می آید خود عملی متعادل کننده محسوب می‌شود.

برای کسب نتایج فوق العاده، نیاز به توجه و تمرکز و نیز زمان داریم. وقت گذاشتن برای چیزی به معنی دریغ کردن وقت از چیز دیگری است. همین موضوع تعادل را ناممکن می کند.

 

 

زندگی منظم

یکی از شایع ترین افسانه های فرهنگ ما: انضباط شخصی

لئو بابائوتا

خیلی ها فکر می کنند آدم موفق «شخص بانظمی» است که «زندگی منظمی» دارد.

دروغ است.

حقیقت این است که ما بیش از نظمی که هم اکنون داریم، به نظم بیشتری محتاج نیستیم. فقط باید کمی بهتر آن را جهت دهی و مدیریت کنیم.

به رغم باور عمومی، موفقیت، ماراتنِ اعمال منظم نیست. لازمه‌ی کسب دستاوردهای بزرگ این نیست که سراسر عمر شخص منظمی باشید و هر حرکت تان حساب شده باشد و همیشه بر اوضاع اشراف داشته باشید.

حقیقت این است که موفقیت مسابقه‌ی کوتاهی است، مثل دوی صد متر و کافی است آن قدری منظم باشید که عادت شكل بگیرد و کنترل امور را به دست آورید.

وقتی می دانیم کاری باید انجام شود ولی هم اکنون در حال انجام نیست، اغلب می گوییم، «نیاز به نظم بیشتری دارم». اما چیزی که به آن نیاز داریم، عادت به انجام آن کار است. و مقدار نظمی که نیاز داریم آن قدری است که بتواند عادت را شکل دهد.

همیشه در بحث موفقیت، کلمات «نظم» و «عادت» به هم ربط پیدا می کنند. گرچه معنای این دو کلمه متفاوت است، هر دو در ایجاد شالوده‌ی موفقیت نقش دارند.

کار منظم تا زمانی که نظم بگیرید. منضبط بودن یعنی بکوشید به خودتان یاد دهید که به طریق خاصی عمل کنید. اگر به اندازه ی کافی روندی را تکرار کنید، تبدیل به روال زندگی تان می شود، به بیان دیگر، تبدیل به عادت می شود.

اشخاص «منظم» کسانی اند که عادت‌های انگشت شماری را در زندگی خود جا انداخته اند. هیئت است که باعث می شود منظم به نظر بیایند، گرچه واقعیت چیز دیگری است. هیچ انسانی منظم نیست.

 

و اصلاً چه کسی دلش می خواهد آدم منظم و باانضباطی باشد؟

خود این فکر که با تمرین و آموزش، همه‌ی رفتارهای آدم چارچوب بندی شود، برای برخی ترسناک و برای برخی دیگر مصنوعی و خشک جلوه می کند. همه آخرش به این نتیجه می رسند، اما چون گزینه ی دیگری پیدا نمی کنند دوباره برای منضبط بودن تلاش می کنند و البته ناموفق خواهند بود. کلافه می‌شوند و دست آخر عقب نشینی می کنند.

برای موفق بودن، لازم نیست منضبط باشید. در واقع، موفق شدن کمتر از آنچه فکر می کنید نیاز به انضباط دارد، علتش هم ساده است:

موفقیت به انجام کارهای درست و انجام آنها به درستی بستگی دارد.

نکته‌ی موفقیت در این است که عادت درست را انتخاب کنید، بعد آن قدری نظم پیدا کنید تا آن عادت را در خود شکل دهید. این همه‌ی میزان نظمی است که به آن نیاز دارید.

وقتی این عادت بخشی از زندگی شما شود، آدم منظمی به نظر می رسید گرچه در واقع چنین نیست. شما آدمی می شوید که پیوسته مشغول به انجام چیزی هستید که به دردتان می خورد، زیرا موفق شده اید همواره انجامش دهید و به یک عادت تبدیلش کنید.

شما آدمی می شوید که از نظمِ گزینشی استفاده کرده است تا عادت نیرومندی را در خود شکل دهد.

 

اگر به بخش روانشناسی علاقمند هستید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.

روی لینک زیر کلیک کنید.

Maahkhatoon97

 

منبع:

کتاب: آن یک چیز

نویسنده: گری کلرجی پاپاسان 

Recommended Posts

نظرات و پیشنهادات

تماس با ما

برای تماس با ما لطفا از طریق فرم زیر ایمیل بزنید.

Not readable? Change text. captcha txt