رابطه خودشناسی با سلامتی
ماه خاتونی های عزیز مطلب بسیار خوب و آموزندهای را در سایت نی نوا مطالعه کردم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.
اهمیت مبحث خودشناسی و تاثیر آن در سلامتی انسان را بسیار خوب توضیح داده بودند گفتم این سایت پر محتوا را به شما معرفی کنم تا از این مبحث مهم بی بهره نمانید.
هر سخنی برای هر گوشی نیست
و هر گوشی برای هر سخنی نیست
بشنو این نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
نی همان انسان خود آگاهی است که جایگاه خود را در این عالم شناخته و فهمیده است که موجودی است چون نی میان خالی و نیازمند به او، میداند که روحش از روح کلی یا نیستان جدا شده و در قفس تن گرفتار گردیده است.
لذا از این هجران نالان و گریان و در این قفس تن بیقرار است و می خواهد آزاد شود اما این نی خود مولانا نیز هست که از وجود جامع و پیر خویش شمس تبریزی نیز دور افتاده و نالان و نوحه گر است (پیوند تجربهء شخصی با تجربهء هستی)، اما همهء آدمیان به این خودآگاهی و تجربهء شخصی نرسیده اند تا درد اشتیاق به وصال مجدد را احساس کنند. تنها هرکس که از اصل خویش (چه مجازی و چه حقیقی) دور شده باشد این نیاز را احساس میکند.
این انسان نیازمند چون نی هم نالهء هجران و خوف از نارسیدن دارد و هم نوای وصل و امید به رسیدن (در بین خوف و رجا و قبض و بسط است)، پس هم جفت بدحالان است و هم یار خوشحالان.
هرکسی از نوای این نی تعبیری و تفسیری دارد، هیچکس راز این انسان را درست نشناخته است (نه خود را نه دیگران را و نه انسانهای کامل را) بلکه گمانهای خویش را علم و خیالات خود را عقل فرض کرده است.اما اگر دقت شود سر انسان از گفتار و احوال و کردار او نمایان میشود. اما کجاست آن چشم و گوش منور به نور حقیقت که خود جان را که تابناک و تابندهء وجود است بنگرد، شاید هم اینگونه بینش در تقدیر نیست.
به هر حال این بانگ نای کلام خداست که در نی وجود انسانهای کامل دمیده میشود و چون آتشی جان آنان را شعله ور میسازد، زیرا جلوات و فیضان عشقی است که در جان آنان شعله ور است، چه آنان دریای عشقند که با وزش باد لطف امواج خروشان و سوزان خویش را به ساحل وجود خویش می پراکنند و مشتاقان به قدر ظرفهای خویش از آن برمیگیرند.
این نی پرنوای سوزان، وارستگان رهیده از جهان را که درد گسستن داشته و شوق پیوستن دارند به نوا در میآورد. کلامشان گاه از قهر نفس است و گاه از لطف حق، راه گذراز قهر به لطف و از آن به وحدت آغازینی که نه این است و نه آن و هم این است و هم آن تعبیر میشود. این راه همان سیر سلوک معنوی است که از آزادی آغاز میشود و تا کمال عرفان پیش میرود، از بند گسستن تا پیوستن.
اما چه کسانی در این راه پله پله تا ملاقات خدا و پیوستن به اصل پیش میروند؟
آنان که از این عقل مصلحت اندیش جهان مادی (عقل معاش) دست شسته گوش به فرمان خداوند و طبیعت نهند و روز و شب به انتظار فرمان نشینند. و چون ماهی برون افتاده از دریا لحظه لحظه ها در شوق و التهاب به دریا رسیدن باشند و چون رسیدند هرگز از آن دریا سیر نشوند که البته این مهجوری و مشتاقی را خامان در نیابند. این راه پیمودنی است نه گفتنی. زیرا مثنوی راه رهایی و طریق پرواز عاشقانه است.
بند بگسل، باش آزادای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر؟
گر بریزی بحر را در کوزهای
چند گنجد؟ قسمت یک روزهای
کوزهی چشم حریصان پر نشد
تا صدف قانع نشد پر دُر نشد
اما این انسان دور افتاده از باطن به زندگی وابسته شده و در بند سیم و زر گرفتار و اسیر حرص خویش گشته است که باید با کمک عشق این بندها را ببرد.
هرکه را جامه ز عشقی چاک شد
او ز حرص و عیب کلی پاک شد
شادباش ای عشق خوش سودای من
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
عشق جان طور آمد عاشقا
طور مست خـَرَّ موسی صاعقا
تنها راه آزادگی و رهایی از هر ناپسند و هر وابستگی عشق به حق است. و تنها راه نجات از روان پریشی، نگرانی، تنهایی و بیکسی و پوچی، عشق به حق است. تنها داروی نجات بخش از خود شیفتگی، غرور، خود آزاری، برتری طلبی، عشق است. هم افلاطون حکمت روحانی قلب است و هم جالینوس مداوای تن. عشق بُراق معراج رسول خدا، به رقص آورندهء کوه سینا، مدهوش کنندهء موسی و تجلی دهندهء انوار اعلی است.
حال گویا کسی از مولانا میپرسد پس ما چگونه حالات و گرفتاریهای عشق را بدانیم برای ما شرح بده و او میگوید:
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
هرکه او از هم زبانی شد جدا
بی زبان شد گرچه دارد سد نوا
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت
نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت
او میگوید : «که من آن بلبل خاموشم» وای فورا خاموشی را شکسته حال خود را اینگونه بیان میکند و پیام اصلی را میدهد که:
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
زنده معشوق است و عاشق مرده ای مثنوی
یگانه مسئله’ قابل شناخت در نظام هستي, شناخت خود انسان است. بقیه چیزها, مسئله نیستند, بلکه چالش هستند، حتی شاید شناخت خود نیز، نه یک مسئله، بلکه یک “راز” باشد!
اغلب نسل بشر فکر می کند که خود را می شناسد, و اغلب انسان ها فکر می کنند که دیگران را هم می شناسند! خطرناک تر این است که روانشناسان دنیا, ظن و گمان و خیال بکنند که خود و دیگران را می شناسند!!!
اگر شما فکر کنید که خودتان را می شناسید و این حقیقت نداشته باشد, به معنی این است که شما دچار بیماری وهم ذهنی شده اید, و طبیعت و اثر و خوی این بیماری تضاد می باشد. تولید حق و باطل می کند. خوب و بد می آفریند. خوب را الگو و باورهای خود بر می گزیند و هر کس به آن باور و خوب! اعتماد و اعتقاد نداشته باشد, او را اجنبی و غریب و بیگانه می بیند. هرکس با مال و حریم باورهای خوب آن! همسازی و همسوئی و همفکری نداشته باشد, او را دشمن خود فرض می کند. و همانا که طبیعت ذهن در برابر حقیقت, تنها حدس و گمان و تصور باطلی بیش نیست.
و اگر شما فکر مزاحم داشته باشید, درون شما مبتلا و گرفتار آشفتگی و بی تابی و بی آرامی خواهد شد, و ادامه این اضطراب و استرس, پژمردگی و اندوهگینی و افسردگی خواهد بود و همین امر باعث بیماری های جسمانی می گردد و اینگونه به جسم انسان تجاوز می شود. و بیماری های جسمانی هم برانگیزاننده بیماری های روانی می باشد. و این چرخه زدن- سالم و در سرشت و مزاج و فطرت انسان نمی باشد.
بنابر این و از این رو, خودشناسی داروی تمامی ناتندرستی های کلاسیک و مدرن می باشد. خودشناسی سبب هشیاری و خردمندی و به جا آمدن عقل می گردد و بلاها و رنج و اندوه ها محو می شوند.
یگانگی هویت من است.
متکی به خداوند و خودم هستم.هیچ چیزی نمی تواند به من هویت ببخشد.نه محل زندگی من-نه شغل من-
نه اتومبیل من-نه خانه و دانش من.دانستن آنها برای تغذیه نفس است و در نتیجه دانستن آنها ملاقات را با من اصلی دور می کند.حتی این واژه ها هم من نیستم.این واژه ها یک اشاره ی کوچک به سمت ملاقات با خود اصلی من و تو هستند.یک وسیله برای شناخت و آگاهی.
هیچ نوشته ای و هیچ چیزی متعلق به من نیست و همه چیز متعلق به من است و من نی لبکی هستم که سعی در خالی نگه داشتن آن را دارم تا هرم نفس های معرفت و حقیقت به آن بدمد.
اگر بخواهید من را بشناسید از من دور خواهید شد.من دعوت می کنم بیایید دست در دست هم خودمان را بشناسیم و نه این منی که در بازار معمول است.منی که در بازار متداول است برای فریب دیگران است.
لازم می دانم اشاره به این داشته باشم که
عرفان به معنی بریدن از جامعه و زندگی و بلند کردن مو و ریش نیست.
عرفان یعنی خود زندگی نه خرافات زندگی. یعنی روئیدن – زائیدن – خودنوازی – نی نوازی – خودرو – خودزا – آفریدن- آوریدن – شناخت و دانایی. عرفان می گوید زیادی به این و آن نچسب به این عقیده به آن باور نچسب به گذشته و آینده نچسب. اگر بچسبی در حقانیتت سماجت می کنی و خودت را محدود می کنی.
عرفان می گوید با محدود بودن به محدود می رسی نه به محبوب. عرفان می خواهد تو را از محدودیت به کمال برساند. عرفان می گوید اول خود را بشناس سپس غیر خود را – خودشناسی یگانه داروی مشکل بشر می باشد.
من می نویسم و مسئول چگونه خواندن آن نیستم، یعنی توقعی از نوشتنم ندارم …
توقع نشان بر فقدان عشق است و عملی که در آن عشق مفقود است عمل نیست فعالیت است – و نتیجه فعالیت درد و رنج خواهد بود.
درختان و گلها به خاطر اینکه به جایی برسند و مقامی کسب کنند نمی رویند.
من می نویسم و بهره بردن و نبردن شما به من مربوط نیست – هر گونه استفاده و سو، استفاده از آن مربوط به خود شماست – توجیه و ملامت هم مربوط به خود شماست.همان چیزی که مانع رسیدن ما به هشیاری است.
اگر کسی می گوید زندگی همین است که هست و این حرف ها عملی نیست او خودش را در یک بن بست و قالب قرار می دهد و بر اساس آن قالب و محدودیت کارش را تمام می کند و فراموش نکنیم که یک شخصیت شرطی هیچ چیز را نمی تواند تحریف نشده نظاره کند.
همیشه کهنه تازه را انکار می کند.تازه در حال زیستن است و کهنه امید و آرزوی زیستن دارد. وقتی شما چیزی را انکار نمی کنید یا شما تازه و در حال و به روز هستید و یا چیزی را که انکار نمی کنید کهنه است و در خور قالب شماست.
ذهن با شیادی هایی که یاد گرفته مقاومت می کند و می گوید من مشکلی ندارم یا اگر دارم چاره اش این نوشته های سانتی مانتال نیست.اینان اشخاصی پاداش جو و سودجو و بهره محور هستند.
البته اینان نه – بلکه نیروی حاکم بر نیم کره سمت راست مغز این هاست (اهریمن) و آن نیرو همان ذهن می باشد که از تاریکی میترسد به باقی ماندن علاقه دارد به همین جهت از ترس درد زایمان عقیم و از لذت تولد بی خبر است.
این اهریمن (بی خردی – نفس ذهنی – ناهشیاری- وابستگی به گذشته ها) موفق به فرمانروایی در قسمت راست نیم کره انسان از بدو تولدش می باشد – تلاش وی در این بوده است که این قسمت مهم مربوط به عشق را سست کرده و از بلوغ آن جلوگیری و او را در کودکی ماندگار بکند چرا که فرمانروایی بر کودک سخت نمی باشد به همین جهت به کودک درون هم معروف می باشد.
در ذهن و نفس عدم اعتماد و اطمینان مضمر است و در عدم اعتماد و اطمینان تضاد مضمر است -توهم و شکاکی مضمر است.و در تئوری توهم خشم مضمر است.
به قول مولانا ” با نفس نمی توان پای پیش مذاکره نشست نتیجه اش از قبل معلوم است”
شناخت و آگاهی و درک عمیق و ریشه ای بدون توجیه و ملامت امکان پذیر است.
در اینجت ما سعی خواهیم کرد به موضو عاتی بپردازیم که انسان روزمره با آن تکرار زندگی می کند و فرار را به قرار ترجیح می دهد…باید اشاره بکنم که خودشناسی تنها راه حل هرگونه مشکل انسان است .
توان بالقوه رسیدن به خودشناسی در همه وجود دارد زیرا ما موجودت الهی هستیم. تمام صفات خداوند در روح ما خلق شده است اما هر کس و همه کس قدرت و توان بالفعل کردن آنها را ندارد. مگر آنکه از خود رو بگرداند.
طریق معرفت یعنی تصفیه باطن و تخلیه ذهن و ملاقات با خود کاذب و جعلی می باشد و این رو در رویی و ملاقات با خود جعلی (شیطان) بدون تردید ممکن است با ترس ها و نگرانی ها یی همراه باشد.
جالب است که همان ترس ها و نگرانی ها هم کاذب و جعلی هستند. یک عمل جراحی ساده همراه با درد است.هر تولدی با درد همراه است. درد زایمان – حمل چهل هفته کودک در شکم مادر است. حال اینکه درد خودشناسی حمل هزاران سال فرمان روایی خرافه بر انسان است.
مهربان باش این درد را تحمل کن ارزشش را دارد – چیزهای گران قیمت همیشه به سختی به کف می آیند.
مشکلی به نام “ذهن سالاری” مادر این موضوع ها می باشد و تام مشکل بشر را در بر دارد.
شاخه هایی که باعث رنج و ایجاد مشکل ( اعم از بیماری و افسردگی خفیف و حاد) برای انسان می شود عبارتند از:
تکرار در زندگی – فقدان عشق و شفقت – دیگر همسرم و یا دوستم مثل قبل جذاب نیست – خطر مقایسه – رفتار و اخلاق خواجگی و در نتیجه عقیم ماندن از زندگی – مانند (قادر نیستی زنگ بزنی حال دیگری را بپرسی که مبادا پررو میشود)
شکایت از اینکه قدیم حال و هوای دیگری داشت – نگرانی – مدرک گرایی – مقام گرایی – ثروت گرایی – بهترین ارث ممکن برای فرزندان – غریبه چیست و آیا وجود دارد! حسادت چیست! و خطرات ناشی از آن به خود به همسر به فرزندان و به طبیعت – خودمحوری – رنج – نفرت -حسرت – شیدایی – هنر و هنرمند واقعی – موضوع تمایلات جنسی – خنده و …
__ نیکو بخوانید!
عاشقی بر من پريشانت کنم نيکو شنو
کم عمارت کن که ويرانت کنم نيکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بی کس و بی خان و بی مانت کنم نيکو شنو
تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آنک مست و حيرانت کنم نيکو شنو
چون خليلی هيچ از آتش مترس ايمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم نيکو شنو
گر که قافی تو را چون آسيای تيزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم نيکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به يک ديدار نادانت کنم نيکو شنو
تو به دست من چو مرغی مرده ای وقت شکار
من صيادم دام مرغانت کنم نيکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفته ای ای پاسبان
همچو مار خسته پيچانت کنم نيکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگين مباش
چون صدف ها گوهرافشانت کنم نيکو شنو
بر گلويت تيغ ها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعيل قربانت کنم نيکو شنو
دامن ما گير اگر تردامنی تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم نيکو شنو
من همايم سايه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افريدون و سلطانت کنم نيکو شنو
هين قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم عين قرآنت کنم نيکو شنو
منبع:
وبسایت نوای نی
(http://www.wurqun.blogfa.com/post/109)
اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.