همچنان به جلو حرکت کنید.
“به هر کاری که اراده کنیم تواناییم، اگر آن گونه که سزاوار است پیگیر باشیم.”
هلن کلر
دوست داشتم داستان به خصوصی را برایتان تعریف کنم. داستانی که جای خاصی در قلب من دارد. سالها پیش، وقتی پسرانم، پل و چاک کوچک بودند، من به همراه خانواده به پارک «گراندتتون» در «وایومینگ» رفته و چادر زده بودیم. چادرها در منطقه ی کوچکی موسوم به دریاچه لی که یکی از قشنگ ترین جاهایی است که تا به حال دیده ام واقع شده بود. دور تا دور این دریاچه را درخت محاصره کرده بود و منظره طوری به نظر می آمد که گویی مربوط به ده هزار سال پیش است و از دسترس انسان به دور مانده است.
در آن سوی دریاچه قلههای پر برف کوه “سنت جان” و کوه “موران” دیده میشد. مهم تر از همه، قله ی سر به فلک کشیده گراندتتون بود که حتی از قله ی مشهور «یونگ فرو» در سوئیس، حدود سی صد متر بلندتر است. بهت آور و حیرت انگیز بود و الهام بخش… در چنین شرایطی همان طور که انتظار میرود توجه من به قله های بلند و باشکوه جلب شده بود و آن ها برایم عمیقاً الهام بخش بودند، اما یک روز صبح که از خواب بیدار شدم به شکلی کاملاً متفاوت تحت تأثیر قرار گرفتم. این بار منبع الهام و حیرت من، نه اوج آسمان ها که روی زمین بود.
آن روز صبح، کنار دریاچه بودم و تنها شکلهای دیگر زندگی را که میدیدم: پرنده ها، جیرجیرک ها و چند نفری که آنها هم مثل من چادر زده بودند. این ها سحر خیزان آن صبح دل انگیز بودند. به جلوی پاهایم نگاهی انداختم و یک مورچهی سیاه و تنها را دیدم. آن مورچهی کوچک نزدیک پای من حرکت میکرد. مورچه با پاهای کوچک خود و با یک آهنگ آرام و ساده به پیش میرفت. قبلا هیچگاه مورچهای را از نزدیک تماشا نکرده بودم.
به یاد آوردم که در کتاب مقدس، چند بار از مورچه یاد شده و با صفاتی چون حکمت و تدبیر توصیف شده است.
فکر کردم فرصت خوبی برای امتحان تدبیر این موجود کوچولو فراهم شده است. تپه ی کوچکی از ماسه مقابل او درست کردم تا ببینم با آن چه میکند. این تپه به طور حتم برای او مثل یک کوه بود. او از تپه بالا رفت و بدون این که مسیر خود را عوض کند از آن طرف پایین آمد. سپس چالهی کوچکی در جلوی او کندم تا درهای در مسیرش درست کرده باشم. مورچه به داخل چاله رفت و بدون این که متوقف شود بیرون آمد. بعد یک سنگ بزرگ را جلوی پایش گذاشتم. سعی کرد از آن بالا برود. اندکی تقلا کرد، ولی افتاد. بعد به نظر رسید در مورد این وضعیت تجدید نظر کرد. سنگ را دور زد… در نهایت مانع نهایی را امتحان کردم. تکه چوبی در جلوی او گذاشتم. او اول با تکه چوب، دست و پنجه نرم کرد. اما بالاخره راهی پیدا کرد. جهت خود را تغییر داد و از یک مسیر دیگر شروع به حرکت کرد.
این مورچه ی کوچک آزمایشهای سختی را پشت سر گذاشت. در این مدت چه کرد؟
به حرکت خود ادامه داد. او هیچ گاه حتی لحظهای نایستاد. او هیچ گاه فعالیت بنیادی خود را که همان پیشروی بود تغییر نداد. عجب فعالیتی! او اهل آه و ناله نبود. او مثل انسانها نبود که وقتی با مانعی رو به رو میشوند برای ناله و شکایت از روزگار به یک دوست پناه میبرند. او تسلیم خستگی نشد و به خود استراحت نداد. گوشهای ننشست تا قبل از تلاش بعدی، به مشکلاتش فکر کند. نرفت سراغ جامعه مورچه ها تا همه ی جوانب مسأله را بسنجد یا کمیته ای از حکومت مورچه ها را با خود همراه کند. او میدانست فقط یک کار باید کرد و آن این است که به حرکت خود ادامه دهد. به نظر میرسد او میدانست این تنها کاری است که او را به مقصد میرساند. عجیب است که این درس را نه از قلههای سر به فلک کشیده، بلکه از روی زمین و درست جلوی پایم آموختم!
آری، این برای من مظهر روشن یک پیام حیاتی بود. مجبور نیستیم با هر مانعی که جلوی پای ما سبز میشود متوقف شویم. ما که توانایی تفکر داریم باید درنگ کنیم. بیندیشیم، گزینههای خود را بررسی و برنامهریزی کنیم.
اساسیترین نکته این است که موفقیت ما بر روی توانایی ما در استفاده از حرکت طبیعی و شگفت انگیزمان میچرخد.
مانند این مورچهی کوچک، ما میتوانیم از حرکت باز نیستیم. میتوانيم به حرکت خود ادامه دهیم و در حین حرکت چیزهای تازه بیاموزیم. کسانی که صبورانه پشتکار به خرج میدهند، عاقبت آرزوهایشان به واقعیت میپیوندد. برای این افراد پشتکار، یعنی همه چیز….
کتاب: دو قدم تا لبخند
گردآوری، ترجمه و نگارش: حسن آدینه زاده، زهرا حسینیان، سلماز بهگام
اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.