نوری که در آن زندان به من تابید!
نوری که در آن زندان به من تابید؛
یک آدمکش، نگهداری از باغ خانه ام را به عهده دارد، مدیر اجرایی شرکتم پیش از این به جرم دزدی، در زندان به سر می برده است. یکی از کارمندان برتر و عالی رتبهٔ کارخانه ام ، مدتی در هشت ایالت تحت تعقیب پلیس بوده است. صدها کارمند زیر دستم و همچنین دوستانم، می توانند هرگونه تجربه ای را از زندگی در زندان و بازداشتگاه ها برایتان تعریف کنند. خودم هم همین طور. من هم قبلاً محکوم بودم.
بگذارید واقعیتی را بگویم:
بودن در زندان، شخص را انگشت نما می کند. فرد برای پس دادن تاوان کار بدش به آنجا می رود؛ ولی وقتی دورهٔ محکومیتش به پایان می رسد، جامعه او را نمی پذیرد. هیچ کس او را نمی خواهد. تنها دری که به رویش است، بازگشت به کار خلاف است. من این موضوع را خوب درک میکنم؛ چون برای خودم پیش آمده است.
در هفده سالگی آرزو داشتم به دور دنیا سفر کنم؛
البته جاهای بسیاری را قبلاً دیده بودم. خانوادهٔ من برای گذران زندگی، سالنی اجاره کرده بودند و گرداندن این سالن بیشتر وقت آنان را به خود اختصاص داده بود و من برای خودم آزاد بودم. با واکس زدن کفش های مردم، فروختن روزنامه، تحویل دادن اجناس مغازه ها و هرگونه کار دیگری پول درمی آوردم. پس از اتمام دبیرستان، خانه را ترک کردم. سال ها به سرعت می گذشتند. ملوان شدم و به قطب شمال رفتم. کار ما استخراج طلا از آلاسکا بود. سپس به مکزیک رفتم و وارد دنیای تبهکاران شدم تا اینکه عاقبت در سال ۱۹۱۹، مرا به جرمِ داشتن مواد مخدر دستگیر کردند. من هیچ گاه با این مواد سروکار نداشتم؛
ولی چه کسی حرفم را باور می کرد؟
به علت سبک زندگی ام، یعنی ولگردی ، نمی توانستم بی گناهی ام را ثابت کنم. پس از محکومیت مرا به زندان فرستادند.
در زندان، نور هدایتگری به من تابید و شانسی به من رو کرد که به ندرت برای زندانیان اتفاق می افتد. این نور، آشنا شدن با هربرت هیوس بیگلو، هم سلولی ام بود. او را به جرم اجتناب از پرداخت مالیات دستگیر کرده بودند. هر دوی ما در زندان در قسمت لوازم برقی کار می کردیم و من در آنجا برق کار ماهری شدم.من نمی گذاشتم وضعیت زندان، زندگی ام را تلخ و مرا محدود کند: همیشه داوطلب انجام کارهای بیشتر بودم.
هربرت بیگلو در بسیاری از کارها کنار من بود. ما دوستان خوبی برای هم شدیم. او پیش از من آزاد شد و هنگامی که آنجا را ترک می کرد، به من پیشنهاد کار در شرکتی را داد که خودش رئیس آنجا بود. احساس کردم این پیشنهاد، پس از رها شدن از زندان ، ممکن است فرصت بسیار خوبی برای یک زندانی باشد. در آنجا بود که با خود تصمیم گرفتم روزی، خودم هم این فرصت را به محکوم آزاد شدهٔ دیگری بدهم.
در سال ۱۹۲۴ از زندان آزاد شدم و برای کارکردن، نزد هربرت بیگلو رفتم و در آن شرکت مشغول کار شدم.
سخت کار می کردم و حقوق ماهیانهٔ خوبی دریافت می کردم. نُه سال گذشت و من توانستم مدیرکل شرکت شوم. در سال ۱۹۳۳ دوست بسیار خوبم، هربرت بیگلو، دار فانی را وداع گفت و من به عنوان رئیس شرکت انتخاب شدم. آن روز به عهدی که با خود بسته بودم، جامهٔ عمل پوشاندم. هنگامی که زمان استخدام کارمندان جدید فرا رسید، به چندین زندانی آزاد شده ای که میشناختم، پیشنهاد کار دادم.
قولی که به خود داده بودم، در واقع به خط مشی اصلی کارخانه تبدیل شد.
تعداد کارمندان از ۷۲۸ نفر در سال ۱۹۳۳ به بیش از ۶۵۰۰ نفر در سال ۱۹۵۴ رسید. در این سال ها، بیش از ۳۰۰ مرد و زن، از بین زندانیان آزادشده، در شرکت براون و بیگلو مشغول کار شدند. تعداد کمی از آن ها به کارهای اجرایی شرکت می پرداختند. دیگران مدت ۲۰ سال در کارخانه، به عنوان کارگران سخت کوش کار کردند و همگی به کار خود در آنجا وفادار ماندند.
ما بیش از اندازه به آن ها محبت نکردیم ، فقط شانس برخوردار بودن از کاری خوب و منطقی را به آن ها دادیم و گذشته شان را فراموش کردیم.
تمام مجرمان می توانند مثل انسان های عادی زندگی کنند. فقط باید آنها را باور کرد و صرف نظر از گذشته شان، به آنان کمک کرد تا به آینده نگاه کنند. اکنون می توانید دریابید که چرا من از بابت کارکردن یک آدمکش در باغ خانه ام و کنار سه فرزندم، نگرانی ندارم. همهٔ مردم از زندگی گذشتهٔ او اطلاع دارند. ولی کسی زمان حال و آیندهٔ او را باور نمی کند. اما من می دانم که اعتماد صمیمانه به انسان ها موجب پیش راندن آنها در زندگی می شود.کمک کردن من به محکومان آزادشده، جهاد و آرمان نیست؛
بلکه آرمان من این است که همه بدانند، کمک کردن به افراد خطاکار موجب پایین آمدن شأن آن ها نمی شود.
احیای هر انسانی در فضای باز و آزادِ بیرونِ زندان انجام می شود، نه در پشت دیوارهای زندان.
____
• چارلز.ای. وارد
___________
اگر به بخش داستانک علاقه مندید، از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید:
_______________