نجابت واقعی
خاطرات گذشته در گلویم گیر کرده بود و داشت خفه ام میکرد. تمامی دوران کودکی ام همچون نوار فیلم پیش چشمم ظاهر شد. فهمیدم وقتش شده که راهی شوم.
نگاهم را به سوی سوفیوس گرداندم و انگار که خواسته ام را فهمیده باشد، با لبخندی به من پاسخ داد.
صبح روز بعد بقچه ام را بستم، با دوستانم روبوسی کردم و آماده شدم که راه بیفتم.
سوفیوس بغلم کرد، اما پیش از اینکه بروم، از من خواست تا از او سه سؤال بکنم. خیلی فکر کردم تا بدانم چه مسئله ای بیشتر برایم مطرح است و مسئله اساسی من
چیست.
سپس پرسیدم: «استاد، نجابت واقعی چیست؟»
در یک روستای خیلی کوچک کوهستانی پسر جوانی بود که بی وقفه شکایت و زاری می کرد. او گمان می کرد بدترین تولد دنیا را داشته است.
پدر و مادری کشاورز، نادان و بی نوا داشت و در کوچکترین و محقر ترین روستای دنیا به دنیا آمده بود. آخر چرا پسر شاه یا دست کم پسر ارباب نشده بود؟
این مسئله چنان برایش گران تمام شده بود که تصمیم گرفت با تنها دانای روستا درد دل کند. این پیرمرد زاهد که در بلندی های کوهستان زندگی می کرد،
تنها کسی بود که او را کمی دانا و اهل خرد میدانستند.پیرمرد به او گفت: «سرنوشت تو فقط به خود تو تعلق دارد.
از این روستا برو، در راه های پیش رویت قدم بردار و اطمینان داشته باش که اربابی. تو ارباب خواهی شد. نجابت واقعی نجابت قلب است!»
جوان که چیزی نداشت از دست بدهد، بنا بر توصیهٔ پیرمرد راه افتاد. تصمیم گرفت خود را ارباب روستایش، بودوموند، معرفی کند.
هرجا می رفت خود را با همین عنوان معرفی می کرد. بعد از مدتی غرور و رفتار و منش ارباب بودوموند را پیدا کرد و پیش بینی پیرمرد زاهد عینیت یافت.
مردم به راحتی در خانهٔ خود را به روی ارباب بودوموند باز می کردند، او را مهمان خانهٔ خود می کردند و به افراد مهم شهر و روستای خود معرفی اش می کردند.
بدین ترتیب در معامله های نان و آبدار حسابی شرکت کرد. چند ماه بیشتر نگذشته بود که پای ارباب بودوموند به دربار باز شد و برای شاه تجارت هایی انجام داد.
چند سالی گذشت و ثروت او بیش تر و بیش تر شد.
روزی با خدم و حشم خود از یک روستای کوچک و محقر کوهستانی می گذشت. گدایی پیش او دست دراز کرد و کمک خواست.
او با اشارهٔ دست گدا را پس زد، اما چند لحظه بعد او را که همان پیرمرد زاهد بود، شناخت.
بنابراین سکه ای ناقابل درآورد و به او داد: «نگاه کن من چه شده ام! آدم ها از من می ترسند و به من احترام می گذارند.
ببین حالا ارباب واقعی ام. گل سرسبد نجابتم.»
اما پیر زاهد سرش را تکان داد و گفت:
«نجابت واقعی نجابت قلب است. تو در دلت فقط حقوق قلبت را دیده ای اما وظایفش را فراموش کرده ای.
نجابت مستلزم راست و درست و متواضع بودن و دلسوز بودن نسبت به کوچکتر هاست. برو در راه های دیگر قدم بردار و این بار راهت را اشتباه نگیر…»
برخی میگویند که مرد جوان دست های پیرمرد را بوسید و توصیه های او را پی گرفت.
بعضی دیگر می گویند که او از خدمتکارانش خواست پیرمرد را به علت بی شرمی رفتار و سخنانش کتک بزنند.
اما مسلم این است این بار انتخاب سرنوشتش انتخابی واقعی بوده است.
گردآوری: حمیرا دماوندی