ماجرای سه درخت
“رویاهای امروز واقعیت های فردا هستند.”
آنتونی رابینز
در زمانهای دور سه درخت بودند که بر فراز تپه ای بلند در جنگل زندگی میکردند. روزی در حال گفتوگو دربارهی آرزوها و رویاهایشان بودند که درخت اولی گفت:
” امیدوارم روزی یک جعبه جواهرات شوم. آن وقت با طلا و نقره و سنگهای قیمتی پر و با کنده کاری های زیبا تزیین خواهم شد و همه میتوانند زیبایی مرا ببینند.”
درخت دوم گفت: “روزی میرسد که من نیز کشتی مجلل و بزرگی خواهم شد. با پادشاه و ملکه در دریاها شناور خواهم شد و به گوشه و کنار دنیا خواهم رفت.
همه ی آن ها در من احساس امنیت خواهند کرد. چرا که بدنه ای نیرومند خواهم داشت.”
درخت سوم گفت: “من میخواهم بلندترین و تنومندترین درخت جنگل شوم.
مردم مرا بر فراز تپه خواهند دید و به شاخههای گستردهام خیره خواهند شد و به بهشت و خدا خواهند اندیشید و با خود خواهند گفت که چقدر به آسمان و خدا نزدیک هستم.
بلندترین و تناورترین درخت در همه زمانها خواهم شد و مردم مرا همیشه به یاد خواهند آورد.”
چند سال پس از این که این سه درخت برای تحقق آرزوهای شان دعا و نیایش کردند. سرانجام یک گروه از جنگلبانان به سراغ شان آمدند.
وقتی به درخت اول رسیدند، یکی از آن ها گفت: “به نظر درخت محکمی میآید، فکر کنم می توانم چوبش را به نجاری بفروشم.
” و شروع به انداختن آن درخت کرد. درخت خوشحال بود، زیرا میدانست نجار از او جعبه جواهرات خواهد ساخت.
در پای درخت دوم یکی از جنگلبانان گفت: “این درخت نیز محکم و قوی است، میتوانم آن را به کارگاه کشتی سازی بفروشم.”
درخت دوم شادمان شد، زیرا میدانست در مسیر آرزویش قرار گرفته است و کشتی سلطنتی زیبایی خواهد شد.
وقتی به سراغ درخت سوم رفتند، درخت از ترس به لرزه افتاده بود. چون میدانست اگر او را ببرند رویایش محقق نخواهد شد. یکی از جنگلبانان گفت:
” من به چیز خاصی از این درخت نیاز ندارم. به چوب آن دست نمیزنم.” بعد آن را قطع کرد و انداخت.
وقتی درخت اول را به نجاری بردند، نجار از آن جعبهی خوراک حیوانات ساخت. سپس آن را پر از کاه کرد و در طویله گذاشت. این چیزی نبود که درخت اول آرزویش را داشت.
درخت دوم بریده شد و به قایقی کوچک برای ماهیگیری تبدیل شد و ارزویش برای کشتی سلطنتی شدن و حمل پادشاه و ملکه به پایان رسید.
درخت سوم نیز به قطعاتی بزرگ مبدل شد و در تاریکی گوشه انبار تنها رها شد. سالها سپری شد و درختان رؤیاهای خود را به فراموشی سپردند.
یک روز، یک مرد و زن به طویله آمدند. زن تازه کودکی زاده بود. او طفل خود را در میان کاه های داخل جعبه غذای حیوانات که از درخت اولی ساخته شده بود، گذاشت.
مرد آرزو کرد کاش میتوانست برای فرزندش گهوارهای ای درست کند، شاید آن آخور میتوانست کار همان گهواره را بکند. درخت در آن لحظه اهمیت خود را حس کرد و فهمید بهترین جواهر عمرش را در خود دارد.
سالها گذشت، روزی یک گروه از مردان داخل قایق ماهیگیری شدند که از درخت دوم ساخته شده بود. یکی از آنها خسته بود و خوابش برد.
قایق بر روی آب بود که توفانی سهمناک شروع شد. درخت فکر نمیکرد آنقدر قوی باشد که آن مردان را سالم و در امان نگه دارد. مردان، دیگر شخصی را که خوابیده بود بیدار کردند. او بلند شد و گفت: “صلح و آرامش.” ناگهان طوفان متوقف شد.
در این وقت درخت فهمید که حامل شاه شاهان است.
یک روز هم چند نفر نیز به سراغ درخت سوم رفتند. مردم مردی را که تنه درخت سوم را حمل میکرد، مسخره میکردند.
بالاخره آن مرد را به تنه درخت میخکوب کردند و آن را صلیب وار بر فراز تپه در دل خاک فرو کردند. روز یکشنبه، درخت فهمید که آنقدر قوی هست که بر فراز تپه بایستد و به قدر لازم به خدا نزدیک شود، زیرا حضرت مسیح نیز به همان شیوه به صلیب کشیده شده بود.
نتیجه ی اخلاقی این داستان این است که وقتی امور روزگار مطابق میل مان پیش نمیرود، همیشه در نظر بگیریم که خداوند برای ما برنامه و طرحی در نظر دارد.
اگر به خداوند توکل کنیم. به ما بهترین پاداشها را خواهد داد.
هر کدام از درختها به آنچه میخواستند رسیدند، فقط به شکلی که تصور میکردند، صورت نگرفت. ما نمی دانیم خدا چه عاقبتی برای ما در نظر گرفته است.
فقط می دانیم که راه و روش او به شکل راه و روش ما نیست، اما همواره بهترین است.
کتاب: دو قدم تا لبخند
گردآوری، ترجمه و نگارش: حسن آدینه زاده، زهرا حسینیان، سلماز بهگام
اگر از خواندن این مقاله لذت بردید از مقاله قبلی ما نیز دیدن کنید.
روی لینک زیر کلیک کنید.